محل تبلیغات شما

دلنوشته



سه شنبه کنجد وقت گفتار درمانی داشت و همون دقایق اول گفتار درمان گفت احتیاج به کار درمان هم هست گفت به حرف من گوش نمیده و نمیتونیم بگیم همش از لجبازیه چون لجبازی اصلش از سه سالگی شروع میشه یه شماره کار درمان داد که ببرم پیشش و گفت آدم با وجدانیه اگه نیاز نباشه الکی تو رو نمیکشونه کار درمانی و میگه احتیاجی نیست حالا برای پنج شنبه وقت گرفتم. راستش از گفتار درمانی دارم یه سوء استفاده هایی میکنم مثلا یکی از عادت های بد میم اینه که همیشه تلویزیون باید روشن باشه و خب کنجد هم میررررررره جلوی جلوی تی وی الان البته از دیروز شروع کردم نمیدونم میم طاقت میاره یا نه گفتم موقع غذا خوردن باید تلویزیون خاموش باشه . آخه کنجد اون موقع نمیشینه پای سفره و هی باید بدوم دنبالش برای یه قاشق غذا، دیروز ناهار خوب بود ولی میم سختش بود ببینم چی میشه .
گفتار درمان گفت خیلی از عادت های بد کنجد با کاردرمانی بهتر میشه و خودت بعد میفهمی تغییراتشو . امید به خدا میرم جلو. خدایا خیلی دوستت دارم 
آهاااا یه چیز دیگه هم بگم و برم من وقتی خوابم میبره اصلا دوست ندارم بیدار بشم (البته فکر نکنم بقیه هم دوست داشته باشن) خواب من فقط خواب شبه و روز نمیخوابم خواب شبم که همینجوری تیکه تیکه میشه به خاظر کنجد برای همین عوامل دیگه عصبیم میکنه . دیشب بعد از اینکه کنجد رضایت داد بخوابه منم رفتم لالا . میم هم تی وی میدید و بعدم کار داشت پای کامپیوتر . نمیدونم ساعت چند اومده بود بخوابه ولی خب هر وقت که بوده من آن روی خانمی رو نشونش داده بودم انگار. صبح چیزی نگفت ولی خب خودم یه چیزای مبهمی توی ذهنم مونده بود که خودمم روم نشد چیزی بگم به فراموشی میسپارم چون تقصیر خودشه و صد بار گفتم من تو خواب نمیفهمم دیگه کی به کیه 

دیروز جلسه اول گفتار درمانی بود در حقیقت جلسه ارزیابی، گفت حداقل حداقل حداقل شش ماه زمان نیاز داره، اگه توی شش ماه کنجد با گفتار درمان ارتباط برقرار نکرد ارجاع داده میشه به کار درمان .
تمرین میده برای خونه و باید توی هر هفته چند کلمه جدید یاد بگیره، خیلی سخته روز اول تمرین من که خوب نبود به نظرم. گفته بود فیلم بگیر ایراداتو بگیرم ولی کنجد هم دید باباش داره فیلم میگیره بازی رو ول کرد و رفت .
حالا این گفتار درمانه کارش خیلی خوبه ولی توی بیمارستان دولتیه نمیدونم ببرم مراکز خصوصی بهتره یا اینجا هم خوبه؟؟؟
هفته ای یک روز باید از محل کارم مرخصی بگیرم الان رفتم با رئیسم صحبت کردم گفت صبحه بعداز ظهر نیست؟؟؟
آخرشم گفت عیبی نداره انشاالله خوب میشه نگران نباش منم پسرمو میبردم گفتار درمانی .
خدایا به امید تو 


دیروز بعد از کار با همکارا رفتیم مراسم مادر اون یکی همکارمون . همکارمون قدیمیه و بچه هاش بزرگن، خیلی دلم گرفته بود گریه میکردو منم گریه م گرفته بود اولش که برای اون وقتی رفتم جلو بغلش کردم و بهم گفت خدا مادرتو برات حفظ کنه اصلا یه جوووووری شدم . میدونین من میترسم از روزای بدون مادر و پدرم  دیروز تا وقتی توی مسجد بودیم همش به این فکر میکردم که دوست ندارم توی دنیا فقط با میم بمونم چه جوری بگم میم کسی که بتونه قوت قلب من باشه برای روزای سخت نیست. شاید با خودتون فکر کنین عجب دختر لوسی . خدا همه پدر مادرا رو حفظ کنه اصلا حرف زدن در موردش سخته .
با سردردرفتم خونه، ناهار خوردم و نشستم. کنجدم در حال راه رفتن و بازی کردن یه کم باهاش بازی کردم و بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم هنوز چند ثانیه نشد که کنجد اومد پیش من، یه کم بغل بغل و بازی و هزار رکعت نماز براش خوندم دراز کشیده و و و . خب نشد بخوابم یا حتی چشمامو چند دقیقه ببندم اومدم بیرون دیدم میم خوابیده . با خودم گفتم بزار این طفلکو ببرم بیرون یه راهی بره . گفتم ما میریم بیرون راه بریم چند بار گفتم تا بیدار شد و شنید و گفت خب برین (اگه آشتی باشیم به این راحتی نمیگه). لباس پوشیدیم و زدیم بیرون .
از خیابون رد شدیم و کنجدو گذاشتم زمین راه بره . خب کنجد معمولا خلاف مسیری میره که تو میخوای یا یهو یه جاهایی دوست داره بره که مثلا کارگاه مبل سازیه حالا بیا و بهش بگو اونجا نمیشه رفت بالاخره با همه این اوصاف بغلش کردم و رفتم سمت خونه داداشم (خونه شون خیلی نزدیک ماست) نشستم و چای خوردم و یه کم کنجد با برادر زاده هام بازی کرد داداش که از سرکار اومد منم پا شدم سمت خونه . وقتی رسیدم اولین سوال میم کجا رفتی؟ میگم چی حدس میزنی؟ میگه سوال کردم گفتم خونه داداش، میگه تو رفتی راه بری یا بری خونه داداشت گفتم هر دو .
اگه میشد همیشه همینجوری بمونیم راحت ترم میدونم که قهرم باهاش و حرفمو میزنم و اونم اگه حرفی بزنه دیگه میگم توی قهر که نقل و نبات نمیدن و کمتر ناراحت میشم ولی وقتی خوبیم با هم وقتی من تمام سعیمو میکنم برای خوشحالی اون ولی اون یه گوشه کنایه بزنه بهم دنیا رو سرم خراب میشه .
دیشب هی سعی میکرد باهام حرف بزنه و من مجبوری جواب میدادم دوست داشتم بهش بگم دیروز بهت گفتم دیگه هیچ چ چ وقت باهام حرف نزن ولی کنجد . فقط حضوره کنجده که باعث میشه من نتونم قاطع باشم .
دوست دارم بفهمه اشتباه کرده و بعد خوب شیم ولی نمیفهمه نمیدونم چکار کنم .

پنج شنبه ظهر رفتیم خونه مامانم، عصرهای پنج شنبه میم سالن میره و ما برمیگردیم البته مامان بابا ما رو میرسونن چون ماشین نداریم. طبق معمول با اونا برگشتیم و من احمق به مامان بابا تعارف کردم تا اینجا اومدین بیاین شام یه چیزی دور هم بخوریم (آخه من دو ساعت و نیم باید تنها میبودم) خلاصه خوب بود همه چی میم رفت فوتبال منم کوکو درست کردم تا سفره رو پهن کردم اونم اومد و شام خوردیم. بعد شام کنجد گیج خواب شده بود سرشو گذاشت رو پای بابام و بابامم پشتش ماساژ میداد اونم خوشش اومده بود و داشت میخوابید . اول که میم شروع کرد به قلقلک دادن کنجد  میدونم میخواست بلندش کنه از روی پای بابام و نمیدونست به چه طریقی، میگم وقت خوابشه دیگه برنامه دیگه ای داری؟ خلاصه کنجد بلند نشد و دیگه چشماش واقعا بسته شد ولی هنوز خوابش سنگینه سنگین نشده بود که یهو میم اومد بغلش کرد که یعنی بزاره سر جاش اونم زد زیر گریه . بگذریم که چون گیج خواب بود باز خوابش برد ولی حرکتش خیلی زشت بود به نظرم . بعد چند دقیقه دیدم بابام به مامانم علامت میده پاشو بریم با اینکه سریال میدیدن . خب خیلی ناراحت شدم منم رفتم خوابیدم پرسید ناراحت خانم چته گفتم چیزی نیست میدونین حس حرف زدن نداشتم .
فردا صبح زودتر از ما بیدار شده بود و رفته بود روی مبل و تی وی میدید ما هم بیدار شدیم و من رفتم دستشویی، یه کم طول کشید کنجد همش توی خونه راه میرفت و میومد پشت در در میزد و اصلا میم یک کلام هم باهاش صحبت نکرد که کنجد اونو ببینه و خیالش راحت شه که هست منم گوشه درو باز کردم گفتم یه کم از پدرانه های دیشبتو الان داشته باش لطفا . تا بالاخره کنجدو صدا زد و بغلش کرد 
گفتم تو دیشب یه کاری کردی که با ناراحتی رفتن میگه حرف مفت نزن  دلم شکست گفتم خیلی بی ادبی . اگه من حرف مفت میزنم دیگه هیچ چ چ وقت با من حرف نزن  دیدین همه چی چقدر الکی اتفاق افتاد .
و من از دیروز هی خونه رو سابیدم و سابیدم تا فکرمو آروم کنم تا کمتر به این فکر کنم که دیگه دوستش ندارم تا کمتر به این فکر کنم که دوست دارم چند وقتی زندگی بدون میم رو تجربه کنم .
و بیشتر عصبی شدم وقتی که عصر بابام کیف پول میم رو که خونه شون جا گذاشته بود آورد دم در خونه . اصلا دوست ندارم دیگه اینقدر بهش اهمیت بدن ولی خب اونا هم به خاطر دخترشون .
دیگه نمیدونم چی بگم دیگه اینقدر به نظرم الکی و مزخرف بود که هر آدم با ضریب هوشی منفی هم میفهمه این کار زشته ولی میم نمیفهمه .


دیروز که رفتم خونه با یه کنجد مریض و فخ فخو مواجه شدم . هم خودمون چند وقتی اثرات سرماخوردگی داشتیم هم خود کنجد شبا روی خودش چیزی رو تحمل نمیکنه و همیشه با سعی فراوان پتو رو میزنه اونور . خب اولین نتیجه ای که داشت این بود که شنوایی سنجی رو بی خیال باشم.
دیشب شام براش سوپ درست کردم و اسپری بینی چند باری زدم براش ببینم اگه حالش خوب نبود خدایی نکرده امروز که رفتم خونه ببرمش دکتر.

در حین نوشتن این پست بی احتیاطی کردم گوشیم زنگ خورد رفتم بیرون و چند دقیقه ای نبودم بدون بستن صفحه . خدا کنه کسی ندیده باشه دیگه نمیتونم تمرکز کنم برای نوشتن ادامه پست 

یادتونه گفتم میم حالش یه کم خوب نبود و رفت فوتبال . خب ب ب ب چهارشنبه که رفتم خونه با یک میم حال خراب مواجه شدم، گفتم دیشب گفتم نرو فوتبال بدتر میشی میگه نهههه بالاخره دوره اش باید میگذشت چه میرفتم چه نمیرفتم گفتم باشه  راستش اصلا دوست نداشتم مریض داریشو بکنم چون خودش اینکارو با خودش کرد ولی خب چه میشه کرد . تازه چند بار میخواستم بیام بنویسم حقش بود  ولی خب چه فایده منم چوبشو خوردم و پنج شنبه دورهمی خونه مامانمو نرفتیم . میم پنج شنبه نرفت سرکار و صبح داداشم زنگ زد و اومد بردش دکتر  . هم اون رفت بیرون بابام از اون سر شهر اومد که میم رو ببره دکتر . نمیفهمه که بعد با اون داداشش میره اون سر شهر فوتبال داداشش میتونه از مسیر ما بره خونشون که اینو برسونه نمیرسونه. دیگه چی اونم ساعت 12 شب میم با شخصی میاد خونه بعد میگم بهش میگه خب مسیرش دور میشه  ولش ش ش کن بزار به همین روندش ادامه بده به من چه اصلا .
از کنجد بگم که دیروز اینقدر سرفه کرد که کبود شد بعد یه چشمش که همیشه شک داشتم و وقتی گریه میکرد میگفتم این یکی اشک نمیاد دیگه با اون شدت سرفه ها خیس شده بود فکر کنم حداقل خیالم از این یکی باید راحت بشه مشکلی اگه بود که اون موقع هم اشک نمیومد  دوره داروهاش امشا تموم میشه خدا کنه تا امشب حالتاش بهتر بشه . و خودم . خودم هم علائم اولیه سرماخوردگی رو دارم مثلا الان که با همکارم احوالپرسی کردم گفت صدات گرفته 
آهاااا یه چیزی دیگه شنیدم بنزینم گرون شده ما که ماشین نداریم ولی اسنپ پ پ پ . باید ببینیم کرایه ها چقدر میشه 


دیروز هم روز آرومی بود ظهر رفتیم و عدسی میم پز رو خوردیم کلی میم تعریف میکرد و میگفت که مامانش تعریف کرده و اینا منم گفتم آره خب خیلی خوشمزه ست . ساعتای 4:30 میم رفت بخوابه و منم خیلی گیج شده بودم کنجد تی وی رو شانسی روشن کرد و روی شبکه قرآن بود کنجدم که عاشق دعا و قرآن و نماز . منم این پشت چرت میزدم البته هی میومد جای من یه چیزایی تعریف میکرد که خب من نمی فهمیدم. خلاااااااصه آخرش پا شدم نمازمو خوندم و یه دونه کیم توی فریزر بود آوردم کنجد بخوره یه چند تا گازم البته خودم زدم (داشت آب میشد خب . کنجد ناوارده توی کیم خوردن هنوز )
ساعتای یه ربع به هفت میم بیدار شده بود و روی تخت گوشی دستش گرفته بود. منم کنجدو برده بودم دستشویی گفتم مامان جون جیش کن بعد لباس بپوشیم بریم بیرون . آخه هنوز کادوی تولد نخریده بودیم . دیگه اینبار میم نمیتونست بهانه بیاره چون دیگه وقتی نمونده بود آماده شدیم و رفتیم . من توی همون مغازه اول خریدمو کردم و بعدش فقط راه رفتیم . یهو کنجد از این ماشینا دید که توی پاساژ کرایه میدن رفتیم براش گرفتیم و یک ساعتم به خاطر اون فقط راه رفتیم . 9000 تومن ساعتی آخه چقدر گرون شده دفعه قبل 5000 تومن بود  خلااااصه که بعد از یک ساعت کنجدو با گریه از ماشین جدا کردیم و اومدیم .
هوس ساندویچ کرده بودیم برگشتیم خونه من شروع کردم به شام دادن به کنجد و میم هم رفت ساندویچ بخره . ساعتای 11:30 بردم کنجدو بخوابونم که دیگه نفهمیدم اصلا کنجد کی خوابیده . وقتی هم توی خواب رفتم سر جام بخوابم انگار کمی هاپ هاپ کردم  و باااااز نیمه های شب کنجد اومده پیش ما دراز کشیده چکار کنم آیا راهکاری دارین؟؟؟؟ راهی که به ذهن خودم صبح رسید این بود که ببرم روی تختش که وقتی بیدار شه خودشو روی تختش ببینه و اینکارو کردم نمیدونم تأثیر داره یا نه؟
امروز کنجد با باباش میره گفتار درمانی انشاالله خوب باشه . یادم رفته جایزه شو آماده کنم الان یادم افتاد  خدا کنه میم یادش نره ببره 

شنبه که رفتم خونه میم زودتر اومده بود و جارو کرده بود . دستش درد نکنه. شبم سر داروی کنجد یه کم داد و بیداد کرد که من فقط نگاش کردم و هیچ چی نگفتم دیروزم که گفتار و کار درمانی بود، گفتار درمانی کنجد زیاد همکاری نکرد نمیدونم اتاقش عوض شده بود تأثیر داشت یا چیز دیگه . خلاصه گفتار درمانه یه نامه نوشت ببرم برای کار درمان. اینو بگم که مسیرشون خیلی از هم دوره.  رفتم جلوی مطب زنگ زدم که یهو دیدم گوشیم زنگ میخوره کی بود؟ کار درمانه میگفت ببخشید کارم جایی طول کشید و گوشیمو تحویل داده بودم نمیتونستم خبر بدم که امروز ساعت شما کنسل میشه  خلاصه زنگ زدم به بابام که نماز نره و بریم. بابا برای خودشون میخواست سبزی بگیره برای ما هم گرفت توی ماشین یه حرفی پیش اومد که من غصه م گرفت و رفتم خونه دلم گرفته بود کنجد خواب بود سبزی ها رو پاک کردم و یه ذره گریه کردم. اینجا که نمیتونستم بیام . رفتم واتس آپ با دوستام درد دل کردم که هیچکدوم حال منو نفهمیدن ولی تلاششون برای آروم کردن من آرومم کرد. ناهار ماکارونی درست کردم کنجد بیدار شد ناهارشو دادم و بعد میم اومد و ناهار خوردیم . عصر اتفاق خاصی نیفتاد چای ریختم و میم خوابش برد و با کنجد چای خوردیم ساعت 8 بیدار شد که چرا بیدارم نکردی  ساعتای 11 کنجدو بردم روی تختش خوابوندم و خودمم خوابم برد نصفه شب که بیدار شدم نمیدونم پام در چه وضعی بود که از زانو درد دوست داشتم داد بزنم . اومدم روی تشک که دم در اتاق کنجد پهن میکنیم فعلا . میم خواب بود منم خوابیدم باز نمیدونم ساعت چند بود که کنجد بیدار شد و اومد پیش ما . آب میخواست انگار . روی تشک خودمون خوابوندمش و آب دادم بهش و خوابش برد و من کم کم کم کم افتادم روی زمین پتو هم که همیشه دور میمه . دم دمای صبح رفتم یه پتوی دیگه آوردم و همون گوشه ها دراز کشیدم صبح که بیدار شدم ماست مایه زده بودم دیشب خوابم برده بود و نذاشته بودم یخچال . سبزی ها رو جمع و جور نکرده بودم بره یخچال، لباس شسته بودم تا نکرده بودم خلاصه همه رو یه سر و سامونی دادم و نشستم به فکر کردن برای ناهار . خب از برنج و اینجور چیزا خسته شده بودم . میم گفت تاس کباب ولی گوجه نداشتیم گفتم میم جان عدسی . و قرار شد میم عدسی درست کنه چون من تشویقش کردم و گفتم عدسی هاش خیلی خوشمزه میشه 
میم صبح باز از من گله کرد و منم رفتم توی دستشویی . هر دومون فکر میکنیم طرف مقابل ما رو درک نمیکنه کم کم درست میشه انشاالله

راستی بلاگ اسکای باز نمیشه . الهام جون من هنوز نتوستم وبلاگتو باز کنم . بعضی بلاگفایی ها هم کد امنیتی توی نظرات نمیاد که من نظر بزارم براشون من کجام آیا؟ مشکل از منه یعنی؟؟؟؟

ادامه پست قبل .
میم زنگ زده عزیزم 80 میریزی به حسابم (مثل اینکه پیامک حسابش فعال نیست و نفهمیده به حسابش پول ریختم) گفتم برای چی؟ من صبح برای تو و مامانت پول ریختم . میگه میخوام قبض برق مامانمو پرداخت کنم چرااااا برای مامانم پول ریختی مگه من نگفتم نمیخواد بریزی چرا بدون م کار انجام میدی چرا از قبل برنامه نمیریزی  گفتم من چند باره به تو میگم میخوام بریزم و میگی نه . گفتنش چه فایده داشت وقتی تو میگی نه . میگه من همین قبضاشو پرداخت میکنم بسه . میگم خب تو از قبل واریز قبضا به من بگو . میگه من بهت گفتم میگم بعد از واریز میگی تاااازه اونم یه بار که میخواستم براش پول بریزم یکی دو ماه قبل گفتی نمیخواد من دارم قبضاشو واریز میکنم . الانم اگه پول توی حسابت بود به من میگفتی؟ نه بعدش شاید میگفتی منم از سرکار که اومدم امروز حتما بهت میگفتم .
خب قبول دارم اینجوری بد شد ولی حالا بدشانسی آوردم که قبض برق داشت وگرنه که عیبی نداشت . 

نمیدونم چه مشکلی پیش اومده که پیام میاد برای قبضاش به مادرشوهرم لینکش باز نمیشه و خلاااااصه همیشه میاره میم پرداخت میکنه و خونشونم دو واحده و یک مغاره خیاطی که همه چی مشترکه بین سه تاشون  و مامان خانم همه رو خودش پرداخت میکنه.

قضیه پول ریختن من به حساب مامان میم هم به خاطر نگهداری از کنجده که هر چند وقت یکبار یه کارت هدیه براش میگرفتم اینبار شماره حسابشو گرفته بودم و پول رو مستقیم واریز کردم به حسابش .

به میم پیام دادم به مامانت بگو حقوقمو نریختن (واقعا میم چند وقتیه حقوق نگرفته) و شماره کارت خودشو بگیر میگه رمز دوم نداره میگم خب از سرکار اومدی کارتشو بگیر و برو اونم براش بگیر پیام داده باشه عشقم، دوستت دارم خیلی زیاد ممنونم نفسم که اینقدر به فکری . یه دونه ای  البته قبلش تلفنی که اونجوری گفت موقع خداحافظی بهش گفته بودم وقت کردی عصرم که اومدم یه مقدار دعوا کن باهام .
منم پیام دادم من میخواستم به وظیفه م عمل کنم حتی اگه پولام تموم شه اگه از قبض برق خبر داشتم فوقش اول اونو پرداخت میکردم و بعد بقیه شو میریختم به حساب مامانت .
شاید بحث بی موردی باشه از نظرتون ولی خب چون کفگیر ما خورده به ته دیگ همون 80 تومن هم برامون 80 تومنه و به میم هم حق میدم اون هم از قبض برق شاید خبر نداشته و تازه امروز مامانش بهش گفته . میتونست مامانش وقتی دید من به حسابش پول ریختم دیگه به میم میگفت بیا از کارت خودم بریز . همه اینا به کنار ولی لحن میم و البته ناراحتی خودم از اشتباه به وجود اومده یه کمی حالمو بدتر کرده انگار .

سلام دوست جونا . من توی محل کارم میتونم بیام اینورا و واقعا چند وقته اذیتم میکنه نت اینجا . بعد از حل شدن یکی از مشکلاتم، مشکل جدیدم نیومدن تصویر امنیتی توی وبلاگ بعضیاتونه میخواستم بگم نظر که نزاشتم ولی ی ی ی میخونمتون 
عمه جونم از شما هم چند وقته خبری نیست و واقعا دلم براتون تنگ شده اگه تونستین یه خبری از خودتون بدید 

دیروز اتفاق خاصی نیفتاد که قابل نوشتن باشه ولی امروز کنجد با باباش میره گفتار درمانی انشاالله همه چی خوب بگذره .

اومدم بنویسم چون واقعا خودم نمیپسندم یک وبلاگ نویس همچین کاری رو بکنه ولی واقعا از نظر روحی مساعد نیستم باید روی خودم البته کار کنم
خوندم عنوان پست رو که امام علی گفتن . یکی از عذاب هایی هم که همیشه من میکشم اینه که خودمو مقصر میدونم توی بیماری کنجد . نمیدونم کفاره کدوم گناه ماست ولی خدایا ببخشید غلط کردم هر چی بوده 
دی ماه پر بودم از غیبت توی محل کارم ده روزش برای دوره آموزشی و بقیه هم . برای همین امروز که اومدم فقط کارای عقب افتاده رو سعی کردم جمع و جور کنم . همه هم منو میبینن میگن رسیدن بخیر سفر خارج از کشور بودی . یا اون یکی میگه از وقتی پیمانی شدی فلان . عیبی نداره نمیدونه که حاضرم تعدیل نیرو بشم در این شرایط و کنجدم سلامتی خودشو به صورت کامل داشته باشه .
یه بغض نهفته دارم توی گلوم و یه کیسه اشک توی چشمام که ناخواسته وقتی یه نفر که در جریانه ازم حال کنجدو میپرسه اشکام سرازیر میشه اون گوشه های ذهنمم همش به خودم تلنگر میزنم ناشکری نکن خانمی این کارت عین عین عین ناشکریه ولی چه کنم دست خودم نیست همش دلم میخواد ببارم .
امروز گفتار درمانی رو با میم رفته چون من دیگه واقعا نمیتونستم مرخصی بگیرم و انگار خیلی ی ی ی گریه کرده اونجا ولی آخرش که تموم شده یه بچه دیگه اومده توی اتاق و باز کنجد اونو که دیده بیرون نمیومده از توی اتاق بمیرم براش جدیدا خیلی علاقمند شده به بچه های دیگه . قبلنا زیاد محل نمیداد به بچه های دیگه
میم هم اوضاع مالیش خوب نیست زیاد. حقوقشو نمیده به موقع و الان طلبش از این یکی هم شده ده میلیون و نمیدونم چرا نمیره دنبال یک کار دیگه

از حال کنجد بگم دیروز دوباره رفتیم بیمارستان یه سری داروهاشو خارجی نوشت و گفت یک ماه دیگه بیان اگه مشکل رفع نشه باید عمل بشه .
ببخشید این پستم همش حرفای منفی بود هم میخواستم بیام و یه خبری بدم از خودم و هم نمیتونستم حرف دیگه ای بنویسم انشاالله بتونم باز خودمو جمع و جور کنم سعی میکنم برم توی کار حرفای مثبت و اینا ولی به محض اینکه یادم میفته یک ماه دیگه معاینه داره کنجد اصلا دلم هرررری میریزه پایین

خدا خودش به همه بچه ها کمک کنه 


دیروز گفتار درمانی و کاردرمانی کنجد بود . بابا اومد دنبالم و رفتیم گفتار درمانی و بعد هم کار درمانی . اینقدر حرف زدیم و ورزشای ملایم کنجدو داد که کنجد وسطاش دیدیم خوابش برده طفلکم سرش رو پای من بود  به کار درمان گفتم لطفا حرکتای گریه دارو قطع کن دیگه لطفا به خاطر معاینه پوریا که نتیجه ش خوب نبود و گریه براش بده . کار درمانه میگه اینقدر فکرتو مشغول اون مشکل کنجد نکن که بقیه قسمتای بدنش رو فراموش کنی و بعدم گفت برای اون قضیه بهتره یه سر تهرانم بری و هم اینجا گفتن عمل یه وقت عمل نکنی هاااااا . خلاصه یه آشنایی تهران داشت و قرار شد عکس پرونده کنجدو بفرستم و منو راهنمایی کنه . دیروز میم میگه نمیدوووونی چقدر شیرینی فروشی ها شلووووغ بود به شوخی گفتم یاد بگیر خب یک کیلو کیک یزدی میخریدی حداقل  

اگه بشه امروز میخوام چند تا ژله با رنگای مختلف بخرم و آخر شب درست کنم بزارم یخچال میم ببینه هم فکر نکنم شک کنه . فردا هم یه شاخه گل رز . فکر کنم بس باشه برای روز سپندارمذگان . باشد که میم را خوشحال کنم

خدا جونم ممنونم ازت کمکم کن مثل همیشه 


پروسه دنبال خونه گشتن ما خیلی داره طولانی میشه امیدوارم آخرش خوب باشه ولی توی همین ماه ها چند تا اتفاق افتاده که تجربه شده برام
مورد اول: یه خونه رو پیدا کردیم و قولنامه کردیم یک ماه پیش از همون اول هم میگفتیم میخوایم وام مسکن یکم بگیریم و سال ساخت میپرسیدیم که گفتن سال 86، بنگاه هم در جریان بود روز قولنامه پروانه ساخت رو هم بهمون نشون دادن ولی ما بی تجربه یه 86 دیدیم و گفتیم که همونه . یه 40 تومن اونجا پرداخت کردیم و بقیه شو چک دادیم سه تا با فاصله های نزدیک، و دو طرف هم پول بنگاهو دادیم اون روز پنج شنبه بود شنبه که رفتیم بانک گفت عمو جان این حتی اوراق هم بهش تعلق نمیگیره . بگذریم که چه استرسی کشیدم برای فسخ اون معامله، فروشنده ای که میگفت چک ها رو خرج کردم و آخرش چک ها رو آورد و گفت 40 تومن رو خرج کردم و هنوز نداده و بنگاهی که میگفت چون شما فسخ میکنین پول کمیسیون دو طرف رو باید شما بدین .
تجربه اول: فقط ط ط خودت مطمئن شو از صحت سند و پروانه ساخت و تا وقتی که مطمئن نشدی قولنامه رو امضا نکن .
مورد دوم: یه خونه پیدا کردیم که واقعا از نظر من عالی بود هم جاش و هم داخلش صاحبخونه هم یه خانم جا افتاده و خوب به نظر می رسید تنها مشکلش این بود که وام مسکن یکم بهش تعلق نمیگرفت و اوراق باید میگرفتیم که با این قضیه کنار اومدیم . بنگاهی هی به ما گفت این داره پشیمون میشه و بنگاه های دیگه قیمت بالاتر بهش گفتن و این حرفا سریع یه جلسه بیاین املاک . ما هم رفتیم و اونا هم اومدن بعد بهشون گفتیم یه کپی از مدارک بدین بریم بانک مطمئن شیم و اونا هم دادن بنگاه هم گفت برای اینکه کس دیگه ای رو به خونه راه ندن یه سه تومن بیعانه جلوی چشمشون بکشین که دیگه خونه مال شما باشه و مااااا
فروشنده گفت تا شما میرین کارای بانک رو اکی کنین منم دنبال خونه برای خودم میگردم و قرار شد روز سه شنبه بریم برای قولنامه . سه شنبه ما رفتیم و همه پولمون رو یه جا کردیم و از اونجایی که این خونه وام مسکن یکم بهش تعلق نمیگرفت بانک مسکن رفتم و پولمو برداشتم و حسابمو بستم . ظهر بنگاهی زنگ زد که این خانم یه خونه عکساشو دیده و پسندیده و شوهرش گفته نه حضوری ببین و تا ندیدی این خونه رو قولنامه نکن قرار اونا پنج شنبه ست خلاااااااصه خانم خونه رو دید و نپسندید و کلا از فروش خونه ش منصرف شد و من وام مسکن یکم رو بستم توی همین یک هفته قیمت اوراق دو برابر شده و برگشتم از سر جای اولم هم یه کم عقب تر
تاااااازه دیشب پسره بهم پیام داده من خیلی زحمت کشیدم برای این مورد یه حق احمه برام واریز کنین و شماره کارت فرستاده . من هیچ من سکوت
تجربه 2: نمیدونم این یکی تجربه ش چیه . چ میدونم قبول میکنن یا نه ولی همون بیعانه رو هم اگه قبول میکنن نریزین تا مطمئن نشدین

امروز قراره پول اون خونه قبلیه رو انشاالله پس بگیریم و عصر هم بریم این بنگاه برای گرفتن بیعانه . اولین باری نیست که خونه میخرن بابام و داداشم ولی نمیدونم این سری چرا اینقدر میپیچه همه چی .
انشاالله همه مستاجرا خونه دار بشن این همه ساختمون و ساختمون سازی اینا مال کیه آخهههه 

خب ب ب دوباره از یه دیروز دیگه .
دیروز محل کارم شلوغ بود و بین کارامم نتونستم سری به دیوار بزنم . یه اتفاق دیگه هم که همینجور که توی راهرو راه میرفتم و در مورد یه موضوع کاری گرم صحبت با همکارم بودم یهو دیدم داد میزنن مار مار مار . فاصله یه متری پامون بود . یه مار کوچولو بود ولی میگفتن ن سرش مثلثیه و اینا سمی هستن . خلاصه همون موقع انتظامات هم داشت از اونجا رد میشد و یه جارو هم اون گوشه دم در آبدارخونه بود و . نمیدونم هم دلم سوخت براش هم خب میترسیدم واقعا . یا ما اومدیم جای اونا رو گرفتیم یا اونا .
ساعت سه و نیم خسته و گشنه رسیدم خونه و یه ناهار خوردیم و مامان بابا گفتن پاشو بریم دنبال خونه . رفتیم کنجدو گذاشتیم خونه اونا پیش مامان تا چای آماده کنه رفتم دیوار و چند مورد توی کاغذ یادداشت کردم و با بابا رفتیم . آها قبلشم به میم زنگ زدم با سرویس میای دوست داری اینجا پیاده شو با هم برگردیم اول گفت کجا و بعد که بهش مسیرو گفتم برای اتوبوس، گفت نه نمیام تو خودت برو ببین و اگه موردی پسندیدی برو قولنامه کن گفتم باشه . توی دلم گفتم هعییییییی میم جان موردا قطار قطار منتظر پستد منن فقط .
یکی از مواردی که بنگاه ما رو برد همون مورد اونروزی بود که یه بنگاه دیگه برده بود و گفته بود تخفیف میگیرم و به من فلان قدر بدین . الان این بنگاه از قیمت اولیه اون 20، 30 تومن کمتر میگفت ولی خداییش خونه ش نیاز به بازسازی داره و مورد دوم پله ها و مورد سوم که دیشب اضافه شد یه سوسک ک ک بالدار بزرگ جلوی دستشویی . 
یه مورد دیگه بود طبقه یک نرفتیم ببینیم چون حدود 20 تومن کم دارم ولی دلم پیششه به نظرم خوب بود اگه میتونستیم بخریمش نه که خیلی عالی باشه اونم قدیمیه ولی خب حداقل پله هاش کمه دیگه .
ساعت نه برگشتیم خونه و تا یه لیوان شیر خوردم و اینا نزدیک ده شد و مامان بابا گیررر دادن که این موقع شب با اسنپ نرو و خودمون میرسونیمت . منم اصراررر که پس بیان شب بمونین که دوباره صبح فردا برنگردین که البته قبول نکردن . وقتی رسیدم خونه میم که روی مبل خوابیده بود یه سلامی کردیم و گفت چه خبر پیدا کردی گفتم نه و من وسط پذیرایی ولو شدم یه کم تی وی رو روشن کردم برای کنجد بعد دیدم اینجوری که نمیشه پا شدم لباسامو عوض کردم و ریخت و پاشا رو جمع کردم شام آوردم بخوریم که میم گفت نمیخواد . ساعت 12 بود که با کنجد رفتیم برای خواب وقتی مطمئن شدم خوابیده رفتم سر جام خوابیدم نمیدونم چند شبه چرا نصف شب بیدار میشه احتمالا به خاطر گرماست قضیه کولر رو که تعریف کردم براتون هنوز جرأت نکردم روشنش کنم . خلاصه بیدار شد و دوباره رفتم کنارش تا بخوابه .
صبحم غذای میم و ساندویچ جفتمون و آماده شدن و سرویس و شروع یه کار با انرژی مضاعف

خدایااا شکرت ممنونم ازت به خاطر همه مهربونیات بیشتر کمکم کن برای بهتر شدن صفات خوبم و کمرنگ کردن صفات بد . یه بوووس گنده

دیروز روز آرومی بود . وقتی رسیدم خونه خیلی خسته بودم ناهار خوردیم و یه کم حرف زدیم چای درست کردم و بعدش مامان بابا رفتن . کنجد دوست داشت باهاشون بره که قول دادم میبرمش توی حیاط برای همین بلافاصله رفتیم حیاط . یه مقدار از ناهارشو نخورده بود که ساعت 6 و نیم توی حیاط تونستم بدم بهش . باد میومد و کنجدم خوشش میومد وقتی به صورتش میخورد . ساعت از هفت گذشته بود که میم اومد . گفتم بیا بشین توی حیاط برات هندونه بیارم میگه شیر خریدم بیا یه شیر موز درست کن . خلاااااصه شیر موز درست کردم و هر چی کنجدو صدا میکردم نمیومد تو . حیاط ما هم چند تا پله داره و میترسم تنها اونجا بزارمش برای همین رفتم نشستم کنار در و گوشی به دست که هر از چندگاهی یه نگاهی بهش بکنم و حواسم بهش باشه . میم خیلی خسته بود کارش سخت نیست ولی مسیر آدمو خسته میکنه . میم قبلا که من خسته بودم از سرکار که میومدم به من میگفت مگه چکار میکنی کار به اون خوبی و راحتی من حاضرم به جات بیام کار کنم اونجا . ولی ولش کن من کاری بهش ندارم چون من که درکش میکنم . حالا اگه خونه مون رو بتونیم عوض کنیم یه کم از مسیرمون کم میشه .
خلاااااصه همش یه گوشه ولو بود بنده خدا آخه دیشبشم رفته بود اسباب کشی . شام کوکو سبزی درست کردم و بیدارش کردم همونجوری توی خواب خورد و رفت روی تخت ولو شد . کوبزی رو بیشتر درست کرده بودم که برای ناهارشم باشه هر روز هر روز برنج که خوب نیست . خخخخخخ
یه دفعه یه بوی سوختنی اومد که سریع کولرو خاموش کردم و دیگه فکر نکنم جرأت کنم روشنش کنم
یه کم با کنجد بازی کردم و خداییش منم خیلی خوابم میومد اصلا یه وقتا وسط حرف با کنجد انگار خوابم میبرد . خنده دار اینجور موقعا یکی ازم اگه فیلم بگیره . گاهی وقتا کنجد نصفه شب میگه قصه بگو منم براش قصه میگم ولی یهو به خودم میام میبینم خوابم برده و خواب هم دیدم انگار و همون خواب رو برای کنجد دارم میگم انگار توی خواب حرف میزنم وسط قصه . از این شکلکا که نمیتونم بزارم یه چارتا خخخخخخخخخخخخخخ بگم دلم خنک شه
کنجد خوابش برد و بردم گذاشتم سرجاش و رفتم خوابیدم. نصفه شب بیدار شد که رفتم پیشش و تا صبح همونجا خوابم برد . صبح غذای میم رو آماده کردم و وقتی که رفت یه زنگ به مامانم زدم که لطفا نون بخرین . آماده شدم و وقتی مامان اومد امروز زودتر از دیروز رفتم ایستگاه سرویس . توی مسیر یه کم چرت زدم با چشم باز و الانم که نشستم برای شروع یک روز کاری جدید


دیروز اینجا سرم خیلی شلوغ بود و تا دو دقیقه مونده به سرویس کار کردم و کار کردم و کار کردم . اون دو دقیقه رو گذاشتم برای وبلاگ که فقط وقت شد تندی کامنتا رو جواب بدم و بدوم بیرون .
رسیدم خونه دیدم کفشایی شبیه کفشای برادرزاده هام و زن داداشم در ورودیه گفتم نهههههه امکان نداره . چون خونه ما سه واحدیه و صاحبخونه پله ها رو فرش کرده و همه باید پایین کفشاشونو در بیارن، گفتم شبیه اوناست مهمون یکی دیگه از خونه هاست . وقتی رفتم داخل دیدم بلللللله منور کردن خونه ما رو و تشریف آوردن (آخه خیلی کم برادرام میان خونه ما . هر چند خداییش اونجوری نبوده من دعوت کنم و نیان منظورم همون سر زدن و ایناست) خلااااصه کنجد مثل اینکه اینقدر بازی کرده بوده باهاشون که آخرش رفته روی تختش و دراز کشیده خوابیده از خستگی . خخخخخخخخخخ
و باز به ستن تکراریه این چند روزه رفتیم یه خونه دیدیم اینبار داداشمم اومد و طبقه سه و نیم بود اینم و همه گفتن گیر نده به پله ها فووووقش نمیای پایین زیاد هعییییییی نمیدونم حالا چکار کنم البته که یه ذره از مبلغی که بنگاه گفته صاحبخونه میخواد گرونتر بده با این یکی که فکر نکنم اصلا بتونم کنار بیام .
دیروز دیگه زیاد خونه ندیدم داداشم میخواست برگرده با همون اومدم که باز مامان بابا رو نکشونم این همه راه . وقتی برگشتم نیم ساعتی بود که میم برگشته بود یه کم پلیس بازی کرد و مثلا سر در بیاره کی اینجا بوده و کجا چکار کردن و اینا انگار اگه صبر میکرد من نمیخواستم بگم .
بعدم کنجد بهش میگفت بریم توی حیاط هی بهش گفت تو که هر روز ددری . یه بار گفت هیچی نگفتم . از توی حیاط کنجد نمیومد توی خونه بهش میگه بیا تو دیگه تو که هر روز بیرونی گفتم من که اونو دم بنگاه نمیبرم با خودم . از این که داری هی تکرار میکنی تو که هر روز بیرونی منظوری داری عزیززززم (انگار به من خوش میگذره صبح تا عصر سرکار بعدم دم بنگاه و خیابونا و چونه زدن و .) میگه نه میگم ممنون که منظوری نداری . میگه چرا به خودت میگیری میگم نه دیگه گفتی منظوری نداری مسئله حل شد. ولی تا وقتی میخواست بخوابه به قول ما باد داشت . یه بار میگه چای درست کن سماورو روشن کردم نزدیک آماده شدن رفته توی اون اتاق دراز کشیده . بعد من یه عادت خیلی بدی که دارم اینجور موقعا هی میرم باهاش صحبت میکنم و اینا که طبیعی بشه میدوووووونم مردا اینجور موقعا دوست دارن توی لاک خودشون باشن ولی منم هی میخوام ببینم اگه موردیه از دست من ناراحته حلش کنم . تقصیر خودمم هست .
چای خوردیم و شام خوراک لوبیا داشتیم خوردیم . بهش میگم از کارت راضی هستی میگه آره میگم خسته نمیشی میگه مسیرش طولانیه دیگه میگم حالا اگه خونه مون رو عوض کنیم یه ذره نزدیک تر میشیم .  پدر و پسر جلوی تلویزیون خوابشون برد
مسیر میم نیم ساعت از من دورتره و 9 سال دار این مسیرو میرم . بعد از به دنیا اومدن کنجد که کار من بیشتر شد خستگی من بیشتر شده بود و میم هر چند وقت یک بار میگفت تو فلان و تو بهمان حالااااا باور میکنین این چند روز میم اصلا . حالا خوبه من بهش بگم تو فلان و تو بهمان . میدووونم خیلی از مردا هستن دو شیفت و سه شیفت میرن سرکار ولی خب میم عادت نداره و مسیرش خسته ش میکنه.
شب ساعت یک خوابیدم و یه ربع به شیش بیدار . میم گفت امروز قراره آش درست کنن و با اینکه غذا داشتیم فقط ظرف براش گذاشتم و یه ساندویچ برای صبحانه. بعدم خودم آماده شدم و مامان که اومد منم اومدم بیرون.



شنبه روز خیلی شلوغی بود و نشد به وبلاگ دوستام سر بزنم ، دیروز هم مرخصی گرفته بودم اینه که امروز انشاالله میام در خونه تون .
شنبه بعد از کار خسته و کوفته رفتم بازدید خونه . یه خونه دیدیم 50 تا پله داره و داخلش هم نیاز به بازسازی داره ولی اگه بخریمش حالا حالاها نمیتونم بازسازی کنم . باید ببینیم چی میشه .

دیشب به کنجد که شام دادم میم هی دست دست میکرد برای خوردن شام . بهش میگم سرد شد دیگه چرا نمیخوری میگه آخه امروز مگه چند شنبه ست؟ میگم فکر کنم یکشنبه . میگه یکشنبه ست دیگه میگم خب ب ب برای چی؟ میگه منتظرم اگه زنگ بزنه دوستم برم فوتبال بعد اون موقع شام نخورم بهتره (استان ما چند روزه وضعیت قرمز دوباره اعلام شده) هیچ واکنشی اون لحظه نشون ندادم .
داشتم ظرف میشستم ناهار هم برای میم درست میکردم . هی میشستم و باز یه ظرف کثیف تولید میشد. کنجد آب میخواست و میم که رفت بهش بده دوید اونور، میم هم نشست یه گوشه و آب رو گذاشت کنار . من در حال ظرف شستن گفتم به نظرم کنجد میخواد دنبالش بدوی و بازی کنی باهاش، میم میگه حالشو ندارم خسته ام . ده دقیقه پیش در مورد رفتن به سالن صحبت میکرد هااااا . من با فوتبال رفتنش مشکل اساسی ندارم ولی وقتی برای اون انرژی داره ولی برای ما نه اذیت میشم .

آخرین مرحله ظرفا رو شستم که میم ظرف غذای ناهارشو آورد و گفت چقدر زحمت میکشی و این ظرفا تموم نمیشه بعدم شروع کرد به شامشو خوردن . دو تا قابلمه کوچولو میموند که با خنده گفتم من تموم شد از این به بعد هر چی بمونه با تو . توی قابلمه ها آب ریخت مثلا نم بشه همچین لازمم نبود البته . صبح بیدارم کرد براش ساندویچ درست کنم قابلمه ها توی سینک بود. غذاشو ریختم توی ظرف و ساندویچ درست کردم و وقتی رفت کنار سفره یه ذره دراز کشیدم . این شد که دو تا قابلمه موند برای مامان طفلی . تاوان کل کل ما رو اون باید بده بنده خدا . خخخخخ . داشتم میومدم گفتم دست به اینا نمیزنی هااااا ولی فکر نکنم گوش بده

شبا پنج ساعت یا پنج و نیم ساعت میخوابم و با توجه به اینکه از ساعت هفت صبح تا نه شب معمولا بیرونم یه خوابه هفت ساعته میخوام .

اینو راستی نگفتم که دیروز بعد از ظهر باید جایی میرفتم که زنگ زدم میم هم گفت میام توی مسیر کارش رفتیم دنبالش و رفتیم اونجا . یه ذره کارمون طول کشید و کنجد دو بار گفت جیش دارم و میم گفت من میبرم . وقتی برگشتیم میم میگه حضور امشب من اگه هیچ فایده ای نداشت حداقل همین بود که دو بار رفتم طبقه منهای دو و اومدم گفتم وااااای آره اگه تو نبودی که باید خودم میبردم . خخخخخ خدایا دستت درد نکنه

خدای خوب من همیشه حواست بهمون هست میدونی که چی میخوام بگم . راهنماییم کن و اگه خوبه کمکم کن تا ادامه بدم . دوستت دارم خیلی ی ی  زیاد 

اون روز خیلی جوش زدم، خودمم میخواستم آروم باشم همکار کناریم بیشتر جوش میزد، یه دور زنگ زد به داییش که بنگاه داره . باز هی میگفت فلان چیزو توی قولنامه چی نوشتین میگم یادم نیست میگه زنگ بزن مامانت بره نگاه کنه . میگم بزار تا ظهر که میرسم خونه حداقل جوش نوشتن یا ننوشتن اون موردو نزنم بعد که برم نگاه میکنم میگه تو چه صبری داری . به خاطر حرفای اون یه دورم زنگ زدم به بابام و خب نگرانیمو سر اون بنده خدا خالی کردم .
ظهر که رفتم خونه مامان بابا با آرامش میگن بابا اون یه حرفی زده اصلا چرا ما بریم باهاش صحبت کنیم . آخه من به بابا گفته بودم زودتر یه قرار بزاره و تکلیفو مشخص کنیم . مامان میگه ما اصلا حرفی با هم نداریم ما قولنامه داریم پولشم دادیم فقط یه قسمت از پول مونده که مربوط به وامه و توی قولنامه گفتیم فلان تاریخ میدیم و اگه از اون موعد دیرتر شد به ازای هر روز جریمه پرداخت میکنیم . خب خیلی آروم تر شدم و فعلا در شرایط آروم به سر میبرم و شاهد اون هم این که دیروز فرش آشپزخونه رو بردیم حیاط شستیم برای اون خونه تمیز باشه .

انشاالله همه چی به خیر بگذره .

کنجد چند تا کلمه جدید میگه امااااا کماکان با حرف نزدنش مشکل دارم . چون سنش بالاتر رفته خواسته هاش بیشتر شده و وقتی چیزی میخواد و من نمیفهمم هم خودش ناراحت میشه و هم من . اون روز آب میخواست بطری آبشو دادم بهش . استکانشم از قبل چای داشت هر دوشو برداشته و هی یه چیزی به من میگه و من نمیفهمم. میگم مامان آب بخور دیگه . استکانو میاره بالا . میگم خب چای میخوای چایی رو بخور . بطری رو میاره بالا . بعد استکانو میبره جای شیر آب . فکر کردم میگه آب سردیش کن . میگم مامان جان این سرده نمیخواد آب بریزم سرش، باز یه چیزی میگه . آخرش عصبانی شدم دو تاشو گذاشتم روی کابینت گفتم هر کدوم دوست داری بخور دیگه آب میخوای آب بخور چای میخوای چای بخور . خب اونم متعجب بود حرفشو نمیفهمم فکر کنم . بعد بطری آبشو برداشت و خورد. وقتی آروم تر شدم و یه گوشه نشستم و فکر کردم فهمیدم واااااای شاید منظورش این بوده که آب توی استکان میخواد خب خیلی ناراحت شدم ولی ناراحتی فایده ای نداشت .

آمار کرونا هم که هر روز بالا میره، چهارشنبه به یکی از همکارایی که کروناش مثبت بود زنگ زدم کارش داشتم . بعدش گفتم خیلی نگرانتون شدم مخصوصا بیشتر برای بچه کوچیکش نگران بودم . گفت آزمایش تکمیلی رفتم دادم و گفته قبلا داشتی و رد کردی .
خدایا خودت مواظب همه مون باش . کاش تموم شه کرونا

داداشم دو روزه تب داره و مشکوکیم به کرونا، یه دکتر عمومی رفته که گفته کرونا نیست ولی خب آخه این موقع سال تب ب ب . پس چی میتونه باشه؟
خدایا خودت کمک کن همه نگرانیم و استرس داریم .

دیروز یه سری کار اداری بود برای خونه که اول صبح با بابا رفتیم، بعدشم من رفتم سرکار و بقیه شو بابا خودش رفت و واقعا خیلی اذیت شد و دوندگی کرد کلا از اول خیلی جوش خونه ما رو میزنه . عصر کنجد اونجا بود و من از سرکار رفتم خونه اونا . بنگاهی زنگ زد و یه موردی رو به بابا گفت که اصلا به ما مربوط نمیشه و مربوط به فروشنده بود . منم به بابا گفتم این مورد به ما ربطی نداره و هزینه هاش و اینا رو باید فروشنده بده که . بابا ناراحت شد .
استدلالش اینه که میخواد زود کارا راه بیفته . بهش نگفتم ولی استدلال من این بود اگه چند روز دیرتر بشه از تاریخمون و اون جریمه دیرکرد رو بخوام روزانه بدم بهتره تا اینکه این پول به نظر خودم زور رو بدم . میگه بیا بریم بنگاه خودت باهاش حرف بزن میگم پاشو بریم . بعد اون استدلالشو گفت منم گفتم من نباید اصلا حرف بزنم و ساکت شدم . به نظر خودم سکوت بهتر بود چون بعد که با خودم فکر کردم دوست نداشتم حرفی بزنم که باز ناراحتی پیش بیاد . اما بابا .
ناراحت بود و احتمالا از سکوت من هم بیشتر ناراحت شد . حرف زد ولی من بازم سکوت کردم به زمین نگاه میکردم و توی مغزم با خودم حرف میزدم . بابا میگه شاید عقل من درست کار نمیکنه (آخه جمله رو توجه کنین من باید چی بگم بعد از این جمله) شاید من دارم اشتباه میکنم شما خودتون برین دنبال کارا . برین بنگاه و دنبال کارا با هر کی میخوای برو با داداشت . شاید واقعا عقل من درست کار نمیکنه (اینو چند بار گفت) من اینقدر جوش میزنم و حرص میخورم بعد اونوقت هم از طرف خانمی (بابا اسم خودمو میگه البته) تحت فشارم هم از اونطرف . بعد حالا خانمی از دست من ناراحته . مامانم میگه بیخود میکنه ناراحت باشه .
خب من سکوت کردم و همه چی تموم شد . به نظرم احتیاج داشتن خودشون رو تخلیه کنن ولی یه حرفایی شنیدم که فکر نمیکردم بشنوم .
میخواستم بگم من از اول گفتم نمیخوام خونه بخرم که اینقدر زیر بار قرض شما باشم . شما گفتین نه ما خوشحال تریم پولمون رو بدیم و تو خونه دار شی . میخواستم بگم خب چکار کنم که شما اینقدر حرص و جوش خونه دار شدن ما بچه ها رو نخورین خیلی خوبه که به فکر پیشرفت ما هستین ولی آخه خب حرص و جوش چراااا؟؟؟ مگه دور وبر شما همه خونه دارن از همون جوونی . خودش میگه بعضی همکارام بازنشست شدن ولی مستاجر بودن یا محل کار خودم طرف هیأت علمیه با اون درآمد ولی سال به سال داره هی خونه شو عوض میکنه و مستاجره . قبول دارم خونه داشتن پیشرفت خیلی خوبیه اونا خوبی منو میخوان ولی بخدا راضی نیستم اینقدر حرص و جوش بخورن و بعد یه روزی اینجوری .
اینکه بانک میگه کارای وام که آماده شد خودمون باهاتون تماس میگیریم ولی شما هر روز داری سر میزنی بانک آخه تقصیر کیه؟ ممنون که به فکرمی و جوش سریع شدن کارارو میزنی ولی بخدا من نخواستم از شما که همچین کاری بکنین . من همون تماس تلفنی رو بهتر قبول داشتم ولی وقتی گوش نمیکنی بعدش باید با من .
همیشه ازت ممنونم به خاطر این همه زحمت که برام کشیدی و میکشی . آره قبول دارم شاید بهتر بود من هیچ نظری نمیدادم و حرف نمیزدم  . اشتباه من این بود . ولی دیشب دیگه نمیتونستم در موردش حرف بزنم .
خلاصه دیشب سردرد داشتم . میم شیفت بود ولی من گفته بودم میرم خونه خودمون . مامان بابا هم میخواستن به داداشم یه سری بزنن . رفتم خونه مون ولی بعدش اومدن خونه ما که شب تنها نمون و بیا بریم . دوست داشتم خونه خودمون باشم ولی فکر اینکه باز اونا باید فردا صبح بیان اینجا و اینکه فکر میکنن ناراحتم و نموندم خونه شون، باعث شد که برم خونه شون .

کنجد خیلی بد عادت شده و واقعا یه کارای مامان بابا روی این رفتارهای بدش بی تاٍیر نیست . لوس و غرغرو شده . دستشویی با من نمیاد و طفلک مامان رو مجبور میکنه که با اون بره و خب من دلم برای مامان میسوزه .
هر چی میگه به حرفش گوش میکنن همش بهش خوراکی میدن که دائم سر یخچاله برای گرفتن خوراکی و . دیشب سر داروش یه گریه و جیغ و دادی راه انداخت که منم با توجه به این حرفا بلند گفتم ساااکت باش . فقط ساکت باش و رفتم توی اتاق . اشکایی بود که بی صدا میومد . احساس ضعف میکردم . احساس اینکه توی زندگی وابسته به دیگرانم . چه برای نگهداری از بچه م . چه خرید خونه و چه هر کار دیگه ای . یه کم موندم توی اتاق و اشکامو روونه کردم تا شاید سبک شم .
صدام زدن بیا دارو رو بدیم اینبار میخندید و آرومتر بود . دارو رو دادم و رفتم دوباره اتاق . اومد اتاق و بوسم کرد ولی فایده نداشت من دیگه اون مامان قبل برای اون نیستم و حرف شنوی سابق رو ازم نداره . شایدم اصلا احتیاجی به من نداره 
شب یه قرص خوردم و خوابیدم . صبح چون با این مسیر سرویس آشنا نیستم زنگ زدم به همکارم که فلان جا وامیستم هوامو داشته باش جا نمونم که گفت من خودم با یه سرویس دیگه میرم . داشتم میومدم بیرون بابا گفت اگه جا موندی نگران نباش زنگ بزن بیام ببرمت (آخه محل کار من بیرون از شهر برای همین سرویس خیلی برام مهمه) اومدم بیرون و توی دلم گفتم نهههه دیگه تا بتونم نه . انگار اینجا هم تقصیر من بوده من خیلی زحمت به شما دادم و همیشه باری روی دوش شما بودم .

خلاصه امروز دلم گرفته و بغض دارم . هم ناراحتم که باعث شدم بابا ناراحت بشه، هم برای خودم ناراحتم .

دیروز به بابا زنگ زدم گفت محضر زنگ زده به فروشنده که اطلاعات سندتون مغایرت داره و برین درست کنین اونم زنگ زده به بنگاه و بنگاه به بابا که ببین چی شده . خب من با توجه به اتفاقات اون روز حرفی نزدم وگرنه دوست داشتم بگم خب وقتی محضر به فروشنده زنگ زده یعنی کاریه که اون باید انجام بده و چرا آخه شما؟؟؟ خلاصه بابا رفته مدارکو گرفته و به بنگاه داده چون جواب اون استعلام رو اصلا به بابا نمیدادن و فروشنده که سند به نامشه باید پیگیری میکرده (اینو در نظر داشته باشین که محضر اینوره شهره و بنگاه اون وره شهر) .
از سرکار که رفتم خونه اصلا هیچ سوالی در اون مورد نکردم . غذا خوردیم، کنجد خواب بود و منم آروم کنارش نشسته بودم . بابا ولی نگران بود انگار . آخرش خودش گفت باز این بنگاه گفته باید برین یه تعهد بدین فردا توی محضر . گفتم تعهد چی؟ میگه نمیدونم توی حیاطش سایبون درست کردن برای پارکینگ مهمان احتمالا برای اونه و کارای شهرداری که باید خراب کنن . میگم یعنی باید تعهد بدم اگه شهرداری گفت خراب کن من بعدش درست کنم میگه نهههه احتمالا تعهد بدی که باید خرابش کنی . میگم آخه چه جوری تعهد بدم خرابش کنم اصلا به ما چه خب اون فروشنده باید تعهد بده ما اصلا اون پارکینگارو نمیخوایم . خودشم نگران بود ولی خب نمیخواست نشون بده . منم نگران بودم با خودم میگفتم تعهد بدیم اصلا معلوم نیست چیه اگه بگیم نمیدیمم طرف شاید بزنه زیر همه چی . ولی مشکل اصلی این بود که بابا نفهمیده بود چیه . میگم شماره دو تا از همسایه رو گرفتم بیا زنگ بزن ببین قضیه چیه . میگم اگه مال شهرداری ماست خب اونا از کجا خبر دارن؟ 
میگم بیا عصر بریم بنگاه توضیح بده دقیق بفهمیم چیه خب . بابا میگه حرفای اون مهم نیست مهم نوشته ایه که فردا میزارن جلوت امضا کنی
اصلا مونده بودم مستأصل . میگم چه اشتباهی بود خونه خریدیم منو چه به خونه خریدن همون مستاجر بودیم راحت بودیم . بابا میگه این همه خونه خرید و فروش کردیم یک بار این پیچایی که توی خرید این خونه اتفاق میفته جلوی راهمون نبود .
آخرش تصمیم بر این شد که زنگ بزنیم به یکی از همسایه ها که اونم تازه خریده ببینیم اون چکار کرده . اون بنده خدا گفت باید به فروشنده یه تعهد بدیم که نسبت به این دو پارکینگ اضافی هیچ ادعایی نداریم و اگه یه روز شهرداری گفت باید خراب شه مشکلی نداریم .
خب این زیاد موردی نیست به نظرم . هر چند قضیه انباری هم همینجوریه ولی نمیدونم چرا برای اون تعهد نمیگیرن .
خلاصه بابا خیالش راحت شد و گفتم بشینین یه چایی بخوریم میگه دیگه همین برام هزارتا چاییه خیالم راحت شد خیلی استرس داشتم برات از وقتی بنگاه زنگ زده بود .
حالا امروز باید مرخصی ساعتی بگیرم ظهر و بریم ببینیم چی رو باید امضا کنم .
دیشب اصلا حالم خوب نبود و سرم درد میکرد شام که خوردیم نمیتونستم بشینم میم که ولو میشه خوابش میبره من بودم و کنجد . طفلک کنجد هم اومد دراز کشید دید فایده نداره من نمیتونم باهاش بازی کنم و خوابیدیم . این بود که برای امروز میم غذا درست نکردم . ساعت 12 بیدار شدم داروی کنجدو توی خواب دادم و پا شدم مرغ درست کنم برای میم که دیدم نههههه نمیتونم اصلا .
صبح که بیدار شدیم میم گفت گوجه میبرم و تخم مرغ میدم آشپز برام املت درست کنه خدا خیر بده میم رو همین که غر نمیزنه در این مورد نعمتیه .

هنوز میم به صاحبخونه مون نگفته میخوایم بریم به نظرم یه حسی توی ناخوردآگاهش میگه که معلوم نیست بریم منم همون حسو دارم ولی باحتمالا صاحبخونه ناراحت بشه اگه دیر بگیم .

راسته که منفی باشی منفی رو جذب میکنی . امروز اینقدر استرسی و حال خراب بودم که در نهایت مخاطب درد دل های همکارم قرار گرفتم از جوان های این دوره و زمونه و دخترش . خلاصه که احساس میکنم دستم داره میلرزه .
انشاالله خدا همه مونو به راه راست هدایت کنه مخصوصا جوون ها که کلی هنوز راه دارن و کلی مسیر جلوی پاشونه .


سلام دوستای خوبم .
دیروز از سرکار رفتم خونه مامان و بابا و همون احساس کوفتگی و خستگی رو داشتم. قبلش به میم زنگ زدم که میرم اونور که برچسب کابینتارو بزنم . بعد از ناهار و ساعتی که حس کردیم مغازه ها باز میشن راه افتادیم و کنجد هم موند پیش مامان . اول رفتیم برچسب خریدیم متری 25 تومن بود . همونجا بودیم که میم زنگ زد کجایی و منم گفتم دارم برچسب میخرم گفت زن داداشت هم هست گفتم نه با بابا اومدم بعد میم گفت پس من برم خونه و من هم گفتم برو.

بعد هم رفتیم برای شیشه که طرفو ببریم اندازه بگیره آخه شیشه های پذیرایی ترک داره گفتیم بهتره عوضشون کنیم. وقتی اندازه گرفت گفت قیمتش میشه یک میلیون و ششصد و پنجاه هزار تومان (هنوز به میم نگفتم به طرف گفتم بزار فکرامونو بکنیم) بابا رفته بود شیشه بر رو برسونه مغازه ش به سرم زد زنگ بزنم بهش که بره خونه شون منم با میم میرم وقتی کارمون تموم شد. گوشی رو برداشتم دیدم دیر شده که پس میم کجاست؟ وقتی زنگ زدم میگه من دارم میرم خونه دیگه . هزارتا پوکر فیس . اول چیزی نگفتم و خداحافظی کردم. بعد دیدم نههه اینجوری که نمیشه . زنگ زدم گفتم آخه تو نباید میومدی به من کمک کنی میگه من گفتم برم خونه گفتی برو . میگم من این خونه گفتم برو ما هم از اینور میایم نه اون خونه . اصلا من بگم برو تو خودت نباید با خودت فکر کنی تنهاست خب برم کمک، میگه اصلا بیاااا خودم فردا میرم تمومش میکنم (کلا کارش پاک کردن صورت مسئله است) . قطع کردم . اینگونه شد که به بابا هم زنگ نزدم و گفتم تنهایی که نمیشه آخه بچسبونم حداقل اون بیاد کمک .

بابا که اومد گفتم میم رفته خونه . شروع کرد به طرفداری از میم که تو بد گفتی حتما و خونه رو باید مشخص میکردی . میگم اصلا من هیچی هم نگم خودش نباید به فکرش برسه اون که رفته داره اونجا کار میکنه منم برم اصلا یه کار دیگه بکنم . میگه حتما نفهمیده تو اینجایی . میگم از سرکار زنگ زدم میرم اونور . توی مغازه هم بودیم که زنگ زد گفتم دارم برچسب میخرم اینجا بود که همه چی یادش اومد و گفت آرررررررره نه اونجا شنیدم حرف میزدین .

یه کاری رو بابا جمعه پرسید ازم انجام دادین؟ و من به میم گفته بودم قبلش و گفت بعدا (حالشو نداشت) منم به بابا گفتم آره انجام دادیم (میم هم نشسته بود) دیروز که رفتیم با هم خونه، بابا میگه اینو که انجام ندادین میگم خب چکار کنم شما آدمو مجبور میکنین به دروغ گفتن . خندید و گفت عیبی نداره اینا دروغ نیست .
اینم از شفاف سازی .

خلاصه اینکه کار ما دیر شروع شد و ساعتای هشت هم دیگه بابا بود و نمیشد بگم من تا آخر شب میمونم از طرفی کنجد پیش مامان بود و از طرفی میم اون خونه، گفتیم آماده شیم بریم بقیه ش برای فردا . میم که زنگ زد داشتیم برقارو خاموش میکردیم میگه بسه بیا میگم باشه و صحبتاش با صاحبخونه رو برام تعریف کرد (آخرش هم صاحبخونه زنگ زده بود و میم زنگ نزد) هی از پشت تلفن حرف میزد برای قالیشویی و این حرفا منم میگفتم باشه زنگ میزنم آخره آخر میگه راستی یه بچه مارمولک اومده بود توی خونه (میدونه من میترسم) میگم گرفتیش میگه نههه بابا فرار کرد اصلا غیب شد میگم خب چرا برای من تعریف میکنی میدونی که من میترسم، اگه نگرفتیش بهم نمیگفتی. میگم حالا کدوم ور رفت میگه نمیدونم شاید پشت وسایل . میگم خب ندیدی کدوم وری رفت؟ میگه نه غیبش زد، شاید اومده پذیرایی شایدم رفته اتاق خوابا (شوخی نمیکرد هاااا جدی حرف میزد میدونین به فکرش نمیرسه که اینجور وقتا یه چیزی بگه دل آدم خوب شه بیشتر ذهن آدم رو درگیر میکنه) میگم خوش خبر باشی حالا ومی نداشت به من بگی البته . میگه اژدها که نیست ترس نداره اصلا میخوای همونجا بمون نیا خونه . خداحافظی کردیم و تمام.

رفتم خونه دلم برای کنجد یه ذره شده بود مامان کوکو درست کرده بود خوردیم و یه مقدار هم غذا داد برای ناهار فردای میم و خودشون هم منو رسوندن خونه .
وقتی رفتم بالا، میم حمام بود، کنجدو خوابوندم و رفتم غش کردم دیگه نشد درباره شیشه و قیمتش صحبت کنیم . صبح پرسید میری اونور گفتم آره

از صبح دارم فایل های آموزشی دوره مجازی فرهنگ سازمانی رو گوش میدم و الان امتحان دادیم من و همکارم با هم . من 85 شدم اون 95 . یعنی من همیشه برای یکی دیگه امتحان بدم نمره م بهتر میشه، البته خداروشکرررر که خوب شد عذاب وجدان میگرفتم اونجوری .
دیشب بالاخره رفتیم خونه خودمون . یه خرید درست حسابی باید بریم . بدجور عادت کرده بودم به مامان بابا ولی خوشحالم که رفتم خونه خودم و البته که دلم برای کنجد میسوزه چون از این به بعد هی باید در حال رفت و آمد باشه و نگران روزهای سردم . خدایااااااا حالا اگه یه امسال پاییز و زمستون بهاری باشه خیلی اوضاع طبیعت و ایستم به هم میریزه 

آهاااااا .رییس مستقیممونم امروز نیومده سرکار که بدن درد دارم انشاالله علایم کرونا نباشه که اگه اون کرونا داشته باشه یعنی ممکنه من و همکارم که کنارشیم نگیریم؟؟؟؟

اول کار یه اعتراف بکنم اینقدر عادتم شده که گاهی وقتا میخوام با مامان بابا هم یه چیزی در مورد میم بگم نزدیکه بگم میم گفته یا حتی سرکار با همکارم میگم میم اینجوری شد . همین روزاست که به خود میم هم بگم میم جان به جای اسمش .
روزا فعلا عادیه . من یه کم از این رفت و آمد بین خونه خودمون و مامانم خسته شدم ولی توی دل خودم . در اصل اونا باید خسته باشن ولی خب منم روحی خسته شدم آخه هیچ کجا آرامش خونه خود آدمو نداره . 

کنجد رسما وقتی یه چیزی مخالف نظرش میگم میره دست مامانمو میگیره و میگه بای بای یعنی تو برو دیگهههه . خدا کنه هیچ وقت این صحنه ها رو میم نبینه چون داستان میشه واقعاااا .
اگه کرونا نبود حتما پیش یه مشاوری چیزی میرفتم بعضی حرکاتش نگران کننده ست . البته شاید منم خیلی روش حساس شدم . گفتار درمانی و کار درمانی رو هم که به خاطر کرونا بی خیال شدم ولی پس زمینه ذهنم همش ش ش داره میچرخه که چه کار اشتباهی کردی . البته که اگه من مردد بودم میم قاطعانه گفت که لازم نیست ببری ولی خب پیش خودمون باشه مهم این بود که منم مردد بودم وگرنه میبرددددم . آخه میم روی یه چیزایی حساسه ولی یه چیزایی رو باز خیلی ساده میگیره به نظر من واقعا کنجد نیاز داره ولی چه کنم که از کرونا میترسم 

دیروز عصر با مامان و کنجد رفتیم چند تا لباس توی خونه برای کنجد گرفتیم دیگه شلوارای پارسالش میرفت بالا و الانم که سرده . خب تقریبا توی مسیر چون پیاده رفتیم و نزدیک بود دهنمونو نیم وجبی تقریبا سرویس کرد و وقتی ارشادش میکردم زود دست مامانمو میگرفت و میگفت بای بای (برو دیگهههه برو همونجایی که صبحا میری ) اولی کنجد دومی من .

شفاف سازی: آقا هی پیش خودتون نگین چقدر خونه مامانشه این دختر . میم جدیدا بعضی شبا شب کاری وامیسته و بعد زنگ میزنه که من نمیام دیگه ما هم بری اینکه باز ما رو بابا نبره و صبح دوباره بیاد دنبالمون اون شبا وامیستیم خونه شون . شاد و پیروز باشین 

راستی وقت بیمارستانم گرفتم برای دوشنبه هفته آینده . انشاالله نتیجه خوب باشه

میم دیشب زنگ زد و دردودل میکرد انگار از دست همکاراش عصبانیه و همونطور که وقتی توی خونه عصبانیه داد میزنه اونجا هم داد میزنه ولی خب میدونین که توی محل کار و اونم همکار طاقت داد زدن همکار سر خودشو نداره و هر چی میگم سعی کن آروم باشی اونجا میگه من درستشون میکنم خدا کنه کوتاه بیاد و شرایطو جوری نکنه که خدایی نکرده .



سلام دوستای خوبم صبح شنبه تون بخیر . و اما از هفته قبل
چهارشنبه که رفتم خونه مامان، کنجد نخوابیده بود و بعد خوابید . خب من چهارشنبه ها با اینکه میم شیفته میرم خونه خودمون چون فرداش تعطیلم. ولی اون روز کنجد بیدار نمیشد آخه صبحشم از پنج و نیم بیدار بود طفلک . کنجدی که با کوچکترین صدایی بیدار میشد من صداش میزدم ولی توجه نمیکرد . میم زنگ زد و حال و احوال گفت کجایی گفتم هنوز که خونه مامانم، میگه هنوووز میگم کنجد بیدار نمیشه . میگه پس آماده باش که شب نزاره بخوابی . خلاااصه دیر شد و شام خوردیم یه دورم کنجدو بیدار کردم یه چیزی بخوره باز غش کرد تا برم و بیام گفتم ولش کن بزار ببرمش سر جاش و بخوابیم امشب همین جا . رفتم گذاشتمش روی تخت و هنوز آروم اومدم بیام بیرون یهو کتابخونه شون کاااامل اومد پااایین  بدون هیچ برخوردی اصلا نگاش نکردم اون اونور ما اینور . هیچی دیگه کنجدم چشماشو باز کرد و من موندم یک کنجد سر حال .

صبح بعد از صبحانه به طرف خونه مون راه افتادیم به بابا گفتم یه کم خرید دارم . نون و لوبیا سبز و هویچ و سبزی و گوجه . رفتیم خونه و بابا شروع کرد به درست کردن یکی از پریزامون که برق نداشت منم چای درست کردم به بابا کمک کردم سبزی پاک کردم و کنجدم به من کمک میکرد یه کم گشنیز پاک میکرد یه کمم سبزی ها رو ورز میداد . چای خوردیم و بابا رفت . منم ناهار درست کردم و سبزی پاک کردم و کنجد خوابید . ناهار بیشتر درست کردم که میم شب بخوره چون ناهار درستی براش نداده بودم. شب که میم اومد گفتم غذا بیارم اگه گرسنه ای که میل نداشت بعدم گفت باید جمعه هم برم سرکار و اینا رو بزار برای ناهار فردام گفتم نمیخواد اینا رو شام بخور من باز غذا درست میکنم برات . داشتم لوبیا سبزارو اماده میکردم و آخراش بودم که به میم پیشنهاد دادم آخراشو اون کمک کنه . یه تعارف آرومکی قبلش زده بود البته . رفتم ظرف بشورم از صبح هزااار بار ظرف شسته بودم این شسشوی سبزی و میوه و لوبیا و اینجور چیزا کلی انرژی ازم گرفته بود یه وسواس ریزی گرفتم با کرونا .
بعدم شروع کردم به پوست کندن هویچا . زحمت خورد کردن هویچا رو هم میم کشید . بعدم بسته بندی کردم و گذاشتم فریزر . میم در مورد فوتبالش صحبت کرد و بهش گفتم مگه فردا فوتبالم میخوای بری گفت آرررره گفتم لباساتو ببر پس مستقیم برو  غذا رو گرم کردم برای میم و کنجد و شروع کردم به ناهار درست کردن . کنجد خوابش برد و میم هم خوابید و منم غذا که آماده شد گذاشتم سرد بشه و توی ظرف غذا ریختم و گذاشتم یخچال و رفتم لالا . صبح میم رفت و کنجدم ساعت هفت بیدار شد و نزاشت من بخوابم اینقدر دل نازکم شده بود که میگفتم مامان جون تو برو بازی کن با خودت من یه ذره دراز بکشم اشکاش میریخت . آخرش دیدم فایده ای نداره بلند شدم و کنجد ذووووق کرد . به مامان زنگ زدم و گفت پس الان که تنهایی بیا خونه ما و گفتم حوصله ندارم همینجا راحت ترم. صبحانه خوردیم و ساعتای 11 بود که مامان زنگ زد میخوایم بریم با ماشین دور بزنیم میای؟؟؟؟؟ و منم به خاطر کنجد گفتم باشه . بعد که قطع کردم گفتم چه کاری بود خانمــــی حال داری آخه!!!!! رفتیم یه بیابونی جایی یه چای خوردیمو و یه نون و ماستی و برگشتیم . توی راه کنجد خوابش برد و منم بغلش کردم و اومدم بالا خودمم خسته بودم و خوشحال که الان یه چرتی میزنم . درو که باز کردم کنجد بیدار شد و نخوااااااااااااابید هر کاری که کردم . هیچی دیگه باز بلند شدم و شیر خوردیم شام درست کردم و ناهار فردای میم . سماورو روشن کردم و میم نیومد که نیومد . ساعت هفت زنگ زد که دارم میام و منم ساعتای هفت و نیم آب جوش براش ریختم . وقتی رسید گفت میخوام برم بچه ها پایین منتظرمن که برسوننم سالن . آب جوشو بهش دادم خورد و رفت و کنجد بود که هی دنبالش راه میرفت . با کنجد شام خوردیم قصه خوندم و شعر خوندیم و داروشو دادم و کنجد خوابش برد . غذامو آماده کردم و مسواک و کرم زدم راستش تصمیم گرفتم یه کم به پوستم برسم موهامو شونه کردم ساعتای 11 گوشی رو گذاشتم توی حالت پرواز و رفتم لالا . نمیدونم ساعت چند بود که با صدای تلفن خونه از خواب بیدار شدم مامانم بود میگه درو باز کن میم پشت دره . آیفون این خونه صداش خیلی خیلی ضعیفه و معمولا با روشن شدن صفحه ش میفهمم کسی زنگ میزنه . میم گوشی قدیمیشو برده بود به خاطر ترس از زورگیرها و شماره این خونه رو توی اون سیو نکرده و حفظم نیستیم راستش جفتمون . درو باز کردم و اومد بالا گفت کلیدامو جا گذاشتم انگاری از دست من ناراحت بود . بعدم رفت دوش بگیره و منم خوابم برد و وقتی اومده بود کنارم دیگه من حال نداشتم و خوابیدم . کنجد دو بار با گریه بیدار شد در طول شب و جیش داشت و اینجور وقتا باید بغل ببرم و بغل بیارم آخرین بار ساعتای یک بود یا دو فکر کنم و اینبار من رفتم نزدیک میم که اونم بلافاصله حرکت منو انجام داد و این شد که خوابیدم و صبح میم رفت سرکار و منم اومدم سرکاااار .

سلام روز بخیر

دیروزم با فکر مشغول گذشت وقتی رفتم خونه مامان تنها بود و حسابی کنجد از خجالتش در اومده بود انگار، ناهار خوردیم و چون تصمیم بر این شده بود دیرتر برم دراز کشیدیم. میم زنگ زد و گفت وقتی نزدیک خونه باشم زنگ میزنم تو هم راه بیفت چون ترافیکه الان . گفتم بابا نیست اینجا پیاده شو با هم بریم گفت پس آماده باشی . منظورش این بود که نشینه دیگه . گفتم باشه . مامان گفت چای درست کنم گفتم نه ما زود میریم . دفعه بعد میم زنگ زد و مثل اینکه هنوز ترافیک بود و قرار شد دیگه قطعا بیاد دنبالمون . گفتم آب جوش میخوری گفت آررره . این شد که بساط چای رو راه انداختیم وقتی اومد یه دونه خوردیم و رفتیم بیرون . میخواست برای کامپیوترش چیزی بخره برای همین قرار بود پیاده بریم . پایین آسانسور بابا رو دیدیم که هر چی اصرار کرد بیام برسونمتون قبول نکردم  و رفتیم . چند تا مغازه رفتیم تا چیزی که میخواست رو پیدا کرد بعدم اولین ایستگاه منتظر اتبوس شدیم . از سر کوچه شیر خریدیم و رفتیم خونه . توی راه میم میگه اگه پنج شنبه تعطیل بودیم بریم بیرون . منم چون هزار ساله همچین پیشنهادی نداده خودمو مشتاق نشون دادم گفتم باشه بریم . وقتی رسیدیم تصمیم بر این شد که چای هم خونه بخوریم به کنجد شیر دادم برای ناهار فردای میم هم شروع کردم به تاس کباب پختن . شیب زمینی و پیاز و گوشت و گوجه لایه لایه گذاشتم و درشو بستم . راستش خودمم هوس کردم ولی برای دو وعده میم درست کردم ناهار فردا و ناهار پنج شنبه . میم زنگ زد به رئیس و گفت پنج شنبه تعطیله و ناهارش یه وعده ای شد اینه که امشب تاس کباب منتظرمه  خب منم در راستای مشتاق نشون دادن خودم گفتم خب ب ب ب حالا پنج شنبه کجا بریم؟؟؟ میم میگه چی کجا بریم؟ میگم همون قضیه ای که گفتی اگه تعطیل بود بریم بیرون میگه اشتباه شنیدی تو من گفتم بریم خونه مامانم  گفتم یعنی خونه مامانم و بیرون اینقدر نزدیک به همن؟؟؟؟ عیبی نداره اگه نظرت عوض شده . و همش اصرار داشت که تو اشتباه شنیدی یه جاهایی هم میگفت منظور من از بیرون خونه مامانم بوده آخرش نفهمیدم گفته بریم بیرون یا گفته بریم خونه مامانم و من بد شنیدم خلاصه گفتم ولش کن حالا .

این بود که الکی خودمان را مشتاق نشان دادیم که میم تشویق بشه در راستای تفریح خانواده . 
صبحم هی اومد روی سرم سر و صدا کرد و بیدارم کرد و اینا که بیدار شم منم هی گفتم خواااابم میاد . آخرش ظرفشو خودش شست ولی مثلا یه لیوان کنارش بود و دست نزده بود . خودم پا شدم شستم اونا رو . با خنده میگه آیاااا درسته شوهر بیدار باشه و زنش بخوابه میگم همونجور که شبا درسته که زن بیدار باشه و شوهر خواب . میگه شوووهر فرق میکنه . راستش دو روزه همچین حرکتی میزنم وگرنه همیشه شب ظرفشو میشورم و یا غذا شو جا میکنم یا میمونه برای صبح .

دیرش شد و آشغالا رو نبرد دیگه . منم آشپزخونه رو مرتب کردم برای خودم ساندویچ درست کردم، مسواک و لباس و بابا اومد کنجدو آماده کردم و پیش به سوی کااااار .

سلام . سلام . سلام
خب احتمالا در جریانید که من چند وقتیه خیلی ی کم میشه که بخوابم و یکی از با اهمیت ترین موارد از کودکی برای من خواب شبه . دیروز که رفتم خونه مامان یه بسته ماکارونی فرمی خریدم که برای ناهار میم درست کنم و یه مشکین شوی . رسیدم خونه دیدم مامان یه گوشه نشسته و چهار تا بچه از این ور به اونور در حال بازی و شیطونی . طفلی مامان دیگه معلوم بود خسته شده .
یه داداشم لوله های آب خونه شونو میخواستن عوض کنن آب قطع بوده خانمشو بچه هاشو آورده اونجا و اون یکی برادرزاده مم چون اونا اونجا بودن اومده خونه مامان . میگم زن داداش کجاست پس؟ میگه رفته خونه دختر خاله م که همونجاست . خب نمیدونم رگ خواهر شوهریم بالا زد که چرا این همه بچه رو گذاشته برای مامان و رفته، یه دونه شو حداقل میبرد با خودش .
ناهارمو خوردم که دیدم برادرزاده م ناراحت اومده پیش مامان که این کتابچه م که اینجا بوده کی رنگش کرده و اون یکی برادرزاده م مظلومانه اعتراف میکنه که این و این و اینو من رنگ کردم ولی خودش قبلا گفته بوده اگه دوست داشتی رنگ کن و اونم میگه نههههه من نگفتم و اشکایی که سرازیر میشه و کنجدم که نمیتونه ناراحتی کسی رو ببینه هی دور و برش میچرخه و وقتی مامان میخواد دخملو آروم کنه فکر میکنه مامان چیزی گفته که دخمل ما گریه میکنه و کنجد هی جیغ میزنه .
حالا بااااور کنین بیشتر از یک ماهه من میبینم اون کتابچه افتاده یه گوشه کتابخونه و اصلا کسی نگاش نمیکنه .

خلاصه دخمل رفت توی اتاق درو بست و گریهههههههه . این یکی دخمل هم اینور ناراحت هی دوست داشت بره از دلش در بیاره ولی دخمل 1 اینجور موقع ها هیچی حالشو خوب نمیکنه .

توی همین کش و قوس بودیم و من رفته بودم پیشش که آرومش کنم، مامانش زنگ زد که امتحان داری و بیا خونه . آماده شدیم که ببرمش . دخمل شماره 3 گریهههههههههه که منم بیام . دیگه مامان فکر کنم اعصابش داغون شد و زنگ زد به زن داداش که دخمل گریه میکنه . ما دو تا هم آماده شدیم بریم و اونم پشت سر ما بهش گفتم میرم دنبال مامانت بیارمش و رفتیم . توی راه یه کم حرف زدیم و گفتم سعی میکنیم پاکشون کنیم میگه آخه پاک نمیشه و خلاصه خیلی ناراحت بود رسیدیم خونه شون برای مامانش توضیح دادم قضیه رو، اونم یه کم بغل مامانش گریه کرد و زن داداشم یه کم بهش دلداری داد که میخرم برات و هر دو بهش گفتیم وسایلی که دوست داری و برات مهمه رو از این به بعد مواظب باش و اینور اونور ننداز . چون اونورم یه قضیه مشابه اتفاق افتاده و پسر داییشم انگار یه وسیله شو یه کاری کرده . خداحافظی کردم و اومدم سمت خونه مامان . وقتی رسیدم در خونه شون هر چی زنگ میزدم صدایی نمیومد . مونده بودم چکار کنم آخه گوشیمو برنداشته بودم و از طرفی سختم بود دوباره برگردم خونه داداشم و زنگ بزنم اینجا که من پشت درم . یه کم واستادم و زنگ زدم و سعی کردم و تلاش کردم آخرین راه تصمیم گرفتم در خونه همسایه شون زنگ بزنم . واحد کناری متوجه شدم گوشی رو برداشت ولی گذاشت . زنگ زدم پایینی جواب داد و توضیح دادم و درو باز کرد خدایاااا شکرت (قبلش میگفتم خدایااا آخه این چه کاریه با من میکنی) وقتی رفتم بالا مامان گفت از دست کنجد که هی برقارو خاموش روشن میکنه فیوزو بالا زده که اون قسمت برق آیفونم بوده . بنده خدا خیلی ناراحت شد که من پشت در موندم . تقصیر من بود البته هم درو باز کرد گفتم یک ساااااعته پشت درم
اول لباسامو در آوردم ولی بعد ساعتو دیدم و به کنجد گفتم پاشو بریم که دیر میشه . کنجد خوابش میومد و اگه میخوابید دیگه بیدار نمیشد مامان میگه واستا بابات بیاد برسونتت ولی خونه داداش معلوم نبود کارشون کی تموم شه . اسنپ گرفتم مامان میگه همه فکر من پیش تویه که سه طبقه رو بچه بغل بخوای بری . ولی چاره ای نبود . کفشای کنجد دم در نبود به مامان نگفتم فهمیدم توی ماشین بابا مونده . کنجدو بغل کردم و رفتیم کیف و خریدامم دستم بود البته مشکین شوی رو مامان برداشت گفت همین امشب که نمیخوای لباس بشوری سنگینی با خودت میبری .

پله ها رو به سختی بالا رفتم غول آخر قفل دره که سخت باز میشه . معمولا یه ضعفی میکنم اونجا وقتی کنجد بغلمه و وسیله دارم . به هر بدبختی بود در باز شد و خودمو انداختم توی خونه . کنجد خوابش میومد ده دقیقه بعد توی بغلم خوابش برد و گذاشتمش سر جاش . زود رفتم به مامان زنگ زدم که من رسیدم . نماز خوندم و دراز کشیدم که یه چرتی بزنم ولی خب توی روز من سخت خوابم میبره . خوابم نبرد و یه بار میم زنگ زد و آخرشم تااا وقتی که میم اومد هی غلت زدم . ساعتای هفت و ربع پا شدم شیر گرم کردم و با عسل خوردیم . کنجد خواب بود برای میم شام گرم کردم و پیازو ریختم توی روغن که کنجد بیدار شد . رفتم پیشش که انگار هنوز خوابش میومد و دلش میخواست من کنارش دراز بکشم . به میم گفتم حواست به پیاز باشه . یه کم گذشت و کنجد هنوز به خواب عمیق نرفته بود که بلند شم به میم میگم سویا رو ریختی میگه آررررره . خیالم راحت شد و یه دفعه بلند شدم دیدم یه ساعت گذشته و منم خوابم برده . رفتم توی پذیرایی و دیدم میم وسط پذیرایی خوابش برده سفره شام هم جلوشه . رفتم آشپزخونه و دیدم بللللله موادم سوخته و همچنان در حال پختنهه نون ها رو بسته بندی کردم و گذاشتم یخچال . باید دوش میگرفتم آبو گذاشتم روی گازو پریدم توی حموم . یه شامپویی زدم و اومدم بیرون آب داشت میجوشید ماکارونی ها رو ریختم توش و دوباره مایه ماکارونی رو آماده کردم تا ماکارونی رو آب کش کنم موادشم آماده شد این وسط هم در راستای تصمیم کبری یه ماسک پاکسازی به صورتم زدم اولین بارم بود تجربه ندارم . میم بیدار شد و گفتم این مواد سوخته میگه تقصیر من نیست خوابم برده میگم هیچی دیگه باید تا کی بیدار باشم غذا درست کردن میگه زیرشو خاموش کن بیا بخواب نمیخواد غذا درست کنی . منم توی دلم غر زدم که راحت ترین کارو انتخاب میکنه . خلاااصه مواد آماده شد و مخلوطشون کردم . بعدم در راستای غرهایی که میزدم تصمیم گرفتم ظرفارو نشورم چون ظرف غذای میم هم جزوشون بود و صبح لازم داشت . ماسکو پاک کردم و یه مرطوب کننده زدم و رفتم دراز کشیدم هنوز درست و حسابی صاف نشده بودم که کنجد بیدار شد دوباره رفتم یه پیش پیش یه نای نای  خوشبختانه خوابش برد و منم خوابیدم . ساعت پنج و نیم کنجد رسما بیدار شد و رفتم پیشش ساعت شیش هم میم بیدار میشه . کنار کنجد بودم و میم بیدار شده بود مسواک و دستشویی هی دور خودش گشتن دیگه کنجدم بیدار شده بود و میم دیرش میشد خلاصه اینکه تیرم به سنگ خورد و خودم رفتم ظرفشو شستم ولی گفتم بدو بیا ساندویچ صبحانه تو درست کن . ظرفای دیشبم شستم و یه ظرف سبزی براش گذاشتم و یه مقدار خیار شور و یه دونه سیب و راهیش کردم حالا نوبت خودم بود یه ساندویچ کوچولو درست کردم چون نونی که میم بیرون گذاشته بود خیلی کوچیک بود یه کم دور و برو مرتب کردم لباسای خودم و کنجدو پوشیدیم و بابا اومد و اومدم سرکار .

دیشب به میم میگم زانوهام دیگه خیلی درد میکنه چند وقته . پله ها با کنجد سخته میگه تنظیم کن جوری بیا خونه که منم همون موقع برسم و کنجدو من بغل کنم . چند روز امتحان کنم ببینم میشه اونجوری تنظیم کرد . 
فعلا برم که خیلی طولانی شد . 

سلام دوستانه جان . خوبین خوش گذشت؟؟؟ منم بد نبود
چهارشنبه شبش با اینکه تنها بودم ولی رفتم خونه خودمون . مامان مهمون داشت و من اصلا انرژی نداشتم به خاطر صبح زنگ زدم از خاله م عذرخواهی کردم و گفتم که حالم خوب نبود . کنجد از صبح که بیدار شده بود ددر میخواست و با اینکه قول داده بودم ببرمش حالم خوب نبود و نرفتیم . ناهار درست کردم و خوردیم و از ساعت سه به کنجد میگفتم بیا بخواب و نمیخوابید . آها به میم هم زنگ نزدم اصلا . دیشبش وقتی رفتم بخوابم میم زنگ زد و گفتم خونه خودمونم و گفت چرا اومدی و گفتم حالم خوب نبود حوصله نداشتم .

ساعتای شیش بود که کنجد گیج شد و سرشو گذاشت روی پام و اشاره کرد که موهاشو ناز کنم . اینجوری بود که خوابش برد . همین موقعا بود که میم از راه رسید و خوشحال و شاد بود منم عادی بودم . هی کنجدو صدا زد و اینکه کی خوابیده و چرا خوابیده و این حرفا گفتم از صبح نخوابیده دیگه حالا غش کرد . کنجدو گذاشتم سر جاش و چای درست کردم و برای شامم پوره سیب زمینی . دیگه تا ساعتای نه فکر کنم بیدار شد کنجد و شام خوردیم و بقیه ش یادم نمیاد . 

جمعه: صبح بابا زنگ زد میخوایم بریم بیرون اگه شما هم جایی میخوان برین برسونمتون (منظورش خونه مامان میم بود) از میم پرسیدم و گفت نه . رفتیم همون دور و بر خونه پیاده روی . وقتی عقد بودیم میم یه آهنگی برای من خونده بود و با گوشیش ضبط کرده بود . این آهنگه افتاده بود توی دهن من . میخوندم با خودم که میم میگه داری مسخره م میکنی . نمیدونم چرا همچین فکری کرد . منم حرکتمو تند کردم و اون وایستاد سرجاش . به همین مسخرگی دور شدیم و دور شدیم .یه کم جلو رفتم و واستادم اونم راهشو کج کرد و منم به راهم ادامه دادم . یه کمی رفتیم کنجد بغل اون بود و اتفاقا خیلی خوب بود . دیگه بعد سرعتمو کم کردم و ناچار نزدیک من رسید . اینجور موقعا بهم میگه لوسی خانوم . منم میگم اسم قشنگ تر نبود روم بزاری . و تموم میشه معمولا . کنجدو ازش گرفتم و ادامه دادیم . دیگه نفسم بالا نمیومد و کنجدم بغل باباش نمیرفت . رسیدیم خونه، غذای کنجد آماده بود تا گرم کردم خوابش برده بود (آخه خیلی پیاده راه رفته بود طفلکم) برای خودمونم گوشت چرخکرده گذاشتم بیرون و یه کم سیب زمینی تفت دادم . خسته هم بودم البته . یه چای هم اون وسطا درست کردم و خوردیم البته من هی میگم چای خوردیم منظورم اینه که خودم چای میخورم و میم آب جوش  آخه میم چای خورم نیست . هعیییییی  ناهارمون خوردیم و کنجدم بیدار شد ناهار اونو دادم دیگهههههههههههههه یادم نمیااااد .

شنبه: کنجد از خواب که بیدار شد هوس حمام کرد . یه لیوان شیر بهش دادم و هی گفت حمام . حمام . لباسشم در آورد و رفت داخل . این بود که میم هم رفت . از توی حمام صدا میزنه به مامانم زنگ بزن بگو ظهر میریم اونجا . زنگ زدم و گفتم بعد بهش میگم خب دیروز چرا نرفتیم کرایه رفت و برگشت به نفعمون میشد میگه نمیدونم .

به مامان میم میگم برای غذا زحمت نکشین یه چیزی دور هم میخوریم . میگه یه مقدار عدس پلو دارم . حبوبات پخته هم دارم یه کم آش میزارم . گفتم ممنون و قطع کردم . از توی حموم صداش میاد میگه چی میگی خوبه هر چی دارین بگو بره بریون درست کنه .

وقتی رفتیم خونه شون طبقه بالا بودن . مادربزرگش بالا میشینه ما هم رفتیم سلامی عرض کنیم . دایی میم هم بود و دختراش و هییی تعارف میکردن چیزی بخوریم . خب دایی میم هم میوه برمیداشت میداد دست کنجد و کرونااااا . اعصابم خورد بود ولی لبم خندون . میدونین که چقدر سخته

رفتیم پایین خواهر میم هم بود همون که پارسال گفتم تا مرز طلاق رفتن . اصلا اینا بهشون سر نمیزنن دیگه . ناهار خوردیم شوهرشم اومد . مثل پروانه دورش میچرخید میوه پوست میکند میذاشت دهنش البته اینکارو همیشه من دیدم انجام میده حتی قبل از اون دعواها .

اون خواهر دیگه شم اومد و یه کم حرف زدیم عکس خونه رویاهاشو که از دیوار ذخیره کرده بود نشونمون داد و یه کم خندیدیم . یه کم از کم بودن رفت و آمد گفت و اینکه کم خونه همدیگه میریم و منم یه حرفایی زدم که بعد از گفتنشون کاملا پشیمانم . مثلا گفت شما پارسال که مامان خونه تون میومد برای کنجد اصلا خونه شون نمیومدین چون هر روز میدیدینش . منم گفتم آخه اون موقعا هر روز مامان ناهار نخورده از خونه ما پا میشد میرفت باز ما آخر هفته میومدیم اونجا . کارش بد نبود به نظرت و اونم گفت چرا خونه پسرش باید یه چیزی میخورده . بعدش میگم خانمــــی چکار داشتی همینو گفتی اصلا شده تا حالا از گفته هاتون پشیمون بشین . من شده . هر وقت با همین خواهر شوهرم حرف میزنم بعدش از حرفام پشیمون میشم تصمیم میگرم دفعه بعد زیاد حرف نزنم ولی باز نه که حرفی نمیمونه برای زدن از این حرفا میزنیم . هنوز که اتفاقی نیفتاده انشاالله بعدنم نیفته حوصله شو ندارم .
یه کم اونا در مورد یه مسئله ای در مورد جاریا غیبت کردن که من ازش سر در نیاوردم .
بعد خواهر شوهر میگه کنجد چند سالشه میگم 3/5 میگه عهههههههه من فکر کردم 2/5 سالشه پس الان باید چی رو بلد باشه و فلان کنه و بهمان کنه  گفتم خب کنجد یه کم تأخیر داره 

اونجام شوهر خواهرش از بیرون اومد و اصلا دستاشو نشسته بود و غذا خورد و تازه به کنجدم میوه تعارف میکرد و من ن ن که چقدررررر حرص خوردم . یعنی تا دو هفته دیگه من فکرم مشغوله هاااااااااااا

برگشتیم خونه ساعتای هفت بود صبح به میم گفته بودم قیمه درست میکنم میکه نمیشه چلو گوشتش کنی . این بود که چلو گوشت درست کردم . پیاز ریز میکردم میگه چکار میکنی میگم پیاز سرخ کنم یه تخم مرغم بندازم توش برای ناهار فردات . میگه خیلی هم عااالی . شام خوردیم و میم خوابش برد . غذامو اماده کردم . لباسای میم رو معمولا صبح اتو میزنم گفتم الان اتو کنم صبح یه کم دیرتر از تخت بلند شم . کارام تموم شد غذا آماده لباسای خودم و میم هم اتو و رفتم برای خواااب . ساعتای چهار و نیم کنجد بیدار شد سرحال و شاداب . دست من و باباشو گرفت که بیاین توی پذیرایی بعدم میگفت پلوووووووووووووووووو . خب خوشبختانه غذای میم بود براش یه مقدار کشیدم و غذاشو خورد . میم رفت دراز بکشه . کنجد دستشویی هم رفت و برقارو خاموش کردم که بریم لالا . ولی خب خوابش نمیومد این بود که یهو دیدیم آلارم گوشی میم به صدا در اومد . کی بود؟؟؟ ساعت 6 . میم بلند شد برای مسواک و آماده شدن . کنجدم دنبالش راه میرفت و میگفت ددر ددر ددر ددر . منم خواااااابم میومد . اینجوری بود که امروز وقتی بابا زنگو زد ما آماده بودیم از خیلی وقته قبلش اماده بودیم به لطف کنجد . توی سرویس گیج بودم ولی کناریم دوست داشت شرح ماوقع تعطیلاتشو برام تعریف کنه این بود که گوش میکردم . از تعطیلاتش هم گذشت و به خاطرات سال های دورش رسید و من گوش میکرد . از صبحم دارم سعی میکنم پستمو کامل کنم که الان دقیقا ساعت 12:10 تمام شد.
خوش باشین و ایام به کاااام 



آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

statreapppsychli Daniel's life نصرآباد ماربین اصفهان ایران فیشر شیراز موزیک undoorropa دختر مسیح خرید ریسه ال ای دی ارزان قیمت تزئینی قلبی ستاره ای گیره ای تولد 2021 lawbsonsirab roytilesi