محل تبلیغات شما
سلام دوستای خوبم .
دیروز از سرکار رفتم خونه مامان و بابا و همون احساس کوفتگی و خستگی رو داشتم. قبلش به میم زنگ زدم که میرم اونور که برچسب کابینتارو بزنم . بعد از ناهار و ساعتی که حس کردیم مغازه ها باز میشن راه افتادیم و کنجد هم موند پیش مامان . اول رفتیم برچسب خریدیم متری 25 تومن بود . همونجا بودیم که میم زنگ زد کجایی و منم گفتم دارم برچسب میخرم گفت زن داداشت هم هست گفتم نه با بابا اومدم بعد میم گفت پس من برم خونه و من هم گفتم برو.

بعد هم رفتیم برای شیشه که طرفو ببریم اندازه بگیره آخه شیشه های پذیرایی ترک داره گفتیم بهتره عوضشون کنیم. وقتی اندازه گرفت گفت قیمتش میشه یک میلیون و ششصد و پنجاه هزار تومان (هنوز به میم نگفتم به طرف گفتم بزار فکرامونو بکنیم) بابا رفته بود شیشه بر رو برسونه مغازه ش به سرم زد زنگ بزنم بهش که بره خونه شون منم با میم میرم وقتی کارمون تموم شد. گوشی رو برداشتم دیدم دیر شده که پس میم کجاست؟ وقتی زنگ زدم میگه من دارم میرم خونه دیگه . هزارتا پوکر فیس . اول چیزی نگفتم و خداحافظی کردم. بعد دیدم نههه اینجوری که نمیشه . زنگ زدم گفتم آخه تو نباید میومدی به من کمک کنی میگه من گفتم برم خونه گفتی برو . میگم من این خونه گفتم برو ما هم از اینور میایم نه اون خونه . اصلا من بگم برو تو خودت نباید با خودت فکر کنی تنهاست خب برم کمک، میگه اصلا بیاااا خودم فردا میرم تمومش میکنم (کلا کارش پاک کردن صورت مسئله است) . قطع کردم . اینگونه شد که به بابا هم زنگ نزدم و گفتم تنهایی که نمیشه آخه بچسبونم حداقل اون بیاد کمک .

بابا که اومد گفتم میم رفته خونه . شروع کرد به طرفداری از میم که تو بد گفتی حتما و خونه رو باید مشخص میکردی . میگم اصلا من هیچی هم نگم خودش نباید به فکرش برسه اون که رفته داره اونجا کار میکنه منم برم اصلا یه کار دیگه بکنم . میگه حتما نفهمیده تو اینجایی . میگم از سرکار زنگ زدم میرم اونور . توی مغازه هم بودیم که زنگ زد گفتم دارم برچسب میخرم اینجا بود که همه چی یادش اومد و گفت آرررررررره نه اونجا شنیدم حرف میزدین .

یه کاری رو بابا جمعه پرسید ازم انجام دادین؟ و من به میم گفته بودم قبلش و گفت بعدا (حالشو نداشت) منم به بابا گفتم آره انجام دادیم (میم هم نشسته بود) دیروز که رفتیم با هم خونه، بابا میگه اینو که انجام ندادین میگم خب چکار کنم شما آدمو مجبور میکنین به دروغ گفتن . خندید و گفت عیبی نداره اینا دروغ نیست .
اینم از شفاف سازی .

خلاصه اینکه کار ما دیر شروع شد و ساعتای هشت هم دیگه بابا بود و نمیشد بگم من تا آخر شب میمونم از طرفی کنجد پیش مامان بود و از طرفی میم اون خونه، گفتیم آماده شیم بریم بقیه ش برای فردا . میم که زنگ زد داشتیم برقارو خاموش میکردیم میگه بسه بیا میگم باشه و صحبتاش با صاحبخونه رو برام تعریف کرد (آخرش هم صاحبخونه زنگ زده بود و میم زنگ نزد) هی از پشت تلفن حرف میزد برای قالیشویی و این حرفا منم میگفتم باشه زنگ میزنم آخره آخر میگه راستی یه بچه مارمولک اومده بود توی خونه (میدونه من میترسم) میگم گرفتیش میگه نههه بابا فرار کرد اصلا غیب شد میگم خب چرا برای من تعریف میکنی میدونی که من میترسم، اگه نگرفتیش بهم نمیگفتی. میگم حالا کدوم ور رفت میگه نمیدونم شاید پشت وسایل . میگم خب ندیدی کدوم وری رفت؟ میگه نه غیبش زد، شاید اومده پذیرایی شایدم رفته اتاق خوابا (شوخی نمیکرد هاااا جدی حرف میزد میدونین به فکرش نمیرسه که اینجور وقتا یه چیزی بگه دل آدم خوب شه بیشتر ذهن آدم رو درگیر میکنه) میگم خوش خبر باشی حالا ومی نداشت به من بگی البته . میگه اژدها که نیست ترس نداره اصلا میخوای همونجا بمون نیا خونه . خداحافظی کردیم و تمام.

رفتم خونه دلم برای کنجد یه ذره شده بود مامان کوکو درست کرده بود خوردیم و یه مقدار هم غذا داد برای ناهار فردای میم و خودشون هم منو رسوندن خونه .
وقتی رفتم بالا، میم حمام بود، کنجدو خوابوندم و رفتم غش کردم دیگه نشد درباره شیشه و قیمتش صحبت کنیم . صبح پرسید میری اونور گفتم آره

ادامه ماجرای کنجد

جلسه اول گفتار درمانی

صدا خنده پدرو مادرتونو ضبط کنین، خیلی ها حسرت شنیدن دوباره صدای پدرو مادرشون رو دارن ...

میم ,هم ,خونه ,گفتم ,زنگ ,میگه ,زنگ زدم ,بود و ,به میم ,میگم خب ,میم زنگ ,دارم برچسب میخرم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Sara's game قرعه کشی آنیکال طریق سعادت etserophi ventichande guislothferra گلچین مطالب وب lyaprinanur وبلاگ نمایندگی آبادان gerpricuztimb