محل تبلیغات شما
سلام دوستانه جان . خوبین خوش گذشت؟؟؟ منم بد نبود
چهارشنبه شبش با اینکه تنها بودم ولی رفتم خونه خودمون . مامان مهمون داشت و من اصلا انرژی نداشتم به خاطر صبح زنگ زدم از خاله م عذرخواهی کردم و گفتم که حالم خوب نبود . کنجد از صبح که بیدار شده بود ددر میخواست و با اینکه قول داده بودم ببرمش حالم خوب نبود و نرفتیم . ناهار درست کردم و خوردیم و از ساعت سه به کنجد میگفتم بیا بخواب و نمیخوابید . آها به میم هم زنگ نزدم اصلا . دیشبش وقتی رفتم بخوابم میم زنگ زد و گفتم خونه خودمونم و گفت چرا اومدی و گفتم حالم خوب نبود حوصله نداشتم .

ساعتای شیش بود که کنجد گیج شد و سرشو گذاشت روی پام و اشاره کرد که موهاشو ناز کنم . اینجوری بود که خوابش برد . همین موقعا بود که میم از راه رسید و خوشحال و شاد بود منم عادی بودم . هی کنجدو صدا زد و اینکه کی خوابیده و چرا خوابیده و این حرفا گفتم از صبح نخوابیده دیگه حالا غش کرد . کنجدو گذاشتم سر جاش و چای درست کردم و برای شامم پوره سیب زمینی . دیگه تا ساعتای نه فکر کنم بیدار شد کنجد و شام خوردیم و بقیه ش یادم نمیاد . 

جمعه: صبح بابا زنگ زد میخوایم بریم بیرون اگه شما هم جایی میخوان برین برسونمتون (منظورش خونه مامان میم بود) از میم پرسیدم و گفت نه . رفتیم همون دور و بر خونه پیاده روی . وقتی عقد بودیم میم یه آهنگی برای من خونده بود و با گوشیش ضبط کرده بود . این آهنگه افتاده بود توی دهن من . میخوندم با خودم که میم میگه داری مسخره م میکنی . نمیدونم چرا همچین فکری کرد . منم حرکتمو تند کردم و اون وایستاد سرجاش . به همین مسخرگی دور شدیم و دور شدیم .یه کم جلو رفتم و واستادم اونم راهشو کج کرد و منم به راهم ادامه دادم . یه کمی رفتیم کنجد بغل اون بود و اتفاقا خیلی خوب بود . دیگه بعد سرعتمو کم کردم و ناچار نزدیک من رسید . اینجور موقعا بهم میگه لوسی خانوم . منم میگم اسم قشنگ تر نبود روم بزاری . و تموم میشه معمولا . کنجدو ازش گرفتم و ادامه دادیم . دیگه نفسم بالا نمیومد و کنجدم بغل باباش نمیرفت . رسیدیم خونه، غذای کنجد آماده بود تا گرم کردم خوابش برده بود (آخه خیلی پیاده راه رفته بود طفلکم) برای خودمونم گوشت چرخکرده گذاشتم بیرون و یه کم سیب زمینی تفت دادم . خسته هم بودم البته . یه چای هم اون وسطا درست کردم و خوردیم البته من هی میگم چای خوردیم منظورم اینه که خودم چای میخورم و میم آب جوش  آخه میم چای خورم نیست . هعیییییی  ناهارمون خوردیم و کنجدم بیدار شد ناهار اونو دادم دیگهههههههههههههه یادم نمیااااد .

شنبه: کنجد از خواب که بیدار شد هوس حمام کرد . یه لیوان شیر بهش دادم و هی گفت حمام . حمام . لباسشم در آورد و رفت داخل . این بود که میم هم رفت . از توی حمام صدا میزنه به مامانم زنگ بزن بگو ظهر میریم اونجا . زنگ زدم و گفتم بعد بهش میگم خب دیروز چرا نرفتیم کرایه رفت و برگشت به نفعمون میشد میگه نمیدونم .

به مامان میم میگم برای غذا زحمت نکشین یه چیزی دور هم میخوریم . میگه یه مقدار عدس پلو دارم . حبوبات پخته هم دارم یه کم آش میزارم . گفتم ممنون و قطع کردم . از توی حموم صداش میاد میگه چی میگی خوبه هر چی دارین بگو بره بریون درست کنه .

وقتی رفتیم خونه شون طبقه بالا بودن . مادربزرگش بالا میشینه ما هم رفتیم سلامی عرض کنیم . دایی میم هم بود و دختراش و هییی تعارف میکردن چیزی بخوریم . خب دایی میم هم میوه برمیداشت میداد دست کنجد و کرونااااا . اعصابم خورد بود ولی لبم خندون . میدونین که چقدر سخته

رفتیم پایین خواهر میم هم بود همون که پارسال گفتم تا مرز طلاق رفتن . اصلا اینا بهشون سر نمیزنن دیگه . ناهار خوردیم شوهرشم اومد . مثل پروانه دورش میچرخید میوه پوست میکند میذاشت دهنش البته اینکارو همیشه من دیدم انجام میده حتی قبل از اون دعواها .

اون خواهر دیگه شم اومد و یه کم حرف زدیم عکس خونه رویاهاشو که از دیوار ذخیره کرده بود نشونمون داد و یه کم خندیدیم . یه کم از کم بودن رفت و آمد گفت و اینکه کم خونه همدیگه میریم و منم یه حرفایی زدم که بعد از گفتنشون کاملا پشیمانم . مثلا گفت شما پارسال که مامان خونه تون میومد برای کنجد اصلا خونه شون نمیومدین چون هر روز میدیدینش . منم گفتم آخه اون موقعا هر روز مامان ناهار نخورده از خونه ما پا میشد میرفت باز ما آخر هفته میومدیم اونجا . کارش بد نبود به نظرت و اونم گفت چرا خونه پسرش باید یه چیزی میخورده . بعدش میگم خانمــــی چکار داشتی همینو گفتی اصلا شده تا حالا از گفته هاتون پشیمون بشین . من شده . هر وقت با همین خواهر شوهرم حرف میزنم بعدش از حرفام پشیمون میشم تصمیم میگرم دفعه بعد زیاد حرف نزنم ولی باز نه که حرفی نمیمونه برای زدن از این حرفا میزنیم . هنوز که اتفاقی نیفتاده انشاالله بعدنم نیفته حوصله شو ندارم .
یه کم اونا در مورد یه مسئله ای در مورد جاریا غیبت کردن که من ازش سر در نیاوردم .
بعد خواهر شوهر میگه کنجد چند سالشه میگم 3/5 میگه عهههههههه من فکر کردم 2/5 سالشه پس الان باید چی رو بلد باشه و فلان کنه و بهمان کنه  گفتم خب کنجد یه کم تأخیر داره 

اونجام شوهر خواهرش از بیرون اومد و اصلا دستاشو نشسته بود و غذا خورد و تازه به کنجدم میوه تعارف میکرد و من ن ن که چقدررررر حرص خوردم . یعنی تا دو هفته دیگه من فکرم مشغوله هاااااااااااا

برگشتیم خونه ساعتای هفت بود صبح به میم گفته بودم قیمه درست میکنم میکه نمیشه چلو گوشتش کنی . این بود که چلو گوشت درست کردم . پیاز ریز میکردم میگه چکار میکنی میگم پیاز سرخ کنم یه تخم مرغم بندازم توش برای ناهار فردات . میگه خیلی هم عااالی . شام خوردیم و میم خوابش برد . غذامو اماده کردم . لباسای میم رو معمولا صبح اتو میزنم گفتم الان اتو کنم صبح یه کم دیرتر از تخت بلند شم . کارام تموم شد غذا آماده لباسای خودم و میم هم اتو و رفتم برای خواااب . ساعتای چهار و نیم کنجد بیدار شد سرحال و شاداب . دست من و باباشو گرفت که بیاین توی پذیرایی بعدم میگفت پلوووووووووووووووووو . خب خوشبختانه غذای میم بود براش یه مقدار کشیدم و غذاشو خورد . میم رفت دراز بکشه . کنجد دستشویی هم رفت و برقارو خاموش کردم که بریم لالا . ولی خب خوابش نمیومد این بود که یهو دیدیم آلارم گوشی میم به صدا در اومد . کی بود؟؟؟ ساعت 6 . میم بلند شد برای مسواک و آماده شدن . کنجدم دنبالش راه میرفت و میگفت ددر ددر ددر ددر . منم خواااااابم میومد . اینجوری بود که امروز وقتی بابا زنگو زد ما آماده بودیم از خیلی وقته قبلش اماده بودیم به لطف کنجد . توی سرویس گیج بودم ولی کناریم دوست داشت شرح ماوقع تعطیلاتشو برام تعریف کنه این بود که گوش میکردم . از تعطیلاتش هم گذشت و به خاطرات سال های دورش رسید و من گوش میکرد . از صبحم دارم سعی میکنم پستمو کامل کنم که الان دقیقا ساعت 12:10 تمام شد.
خوش باشین و ایام به کاااام 


ادامه ماجرای کنجد

جلسه اول گفتار درمانی

صدا خنده پدرو مادرتونو ضبط کنین، خیلی ها حسرت شنیدن دوباره صدای پدرو مادرشون رو دارن ...

میم ,یه ,هم ,کنجد ,کم ,خونه ,یه کم ,بود که ,کردم و ,میم هم ,درست کردم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بازاریابی| تحقیقات بازار، مدیریت برندینگ، مدیریت بازاریابی مرا تنها آفرید آنکه دوستم داشت! فروشگاه بزرگ اینترنتی ثبت فوری شرکت - مشاوره ثبت شرکت Daniel's page mausoue . naconewsti dolsulisi Cathryn's memory